eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[• #شهید_زنده | #خادمانه •] •| ذوالفقار سیدعلی، مالک‌اشتر انقلاب، حاج #قاسم_سلیمانی به درجه رفیع #شهادت نائل آمد🌷• 🌹‏شهادت جامه‌ای بود که جز آن برازنده حاج قاسم نبود. اما آمریکا باید بداند بهایی را بابت این حماقت خواهد پرداخت که در مخیله سران کاخ سفید نمی‌گنجد. 🌹شهادت مالک اشتر علی تبریک و تسلیت باد ◾️ انا لله و انا الیه راجعون ◾️ •| آمریکا منتظر پاسخ سخت سپاهیان امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) باشد👊 😔😔😔😔😔😔😔
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
[• #شهید_زنده | #خادمانه •] •| ذوالفقار سیدعلی، مالک‌اشتر انقلاب، حاج #قاسم_سلیمانی به درجه رفیع
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. 😭😔😭😔😭😔
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 جلوی یک رستوران شیک پارک کردو داخل شدیم. چند جور غذا سفارش دادو گفت: –ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره می خواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید. مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم. اول غذادهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشیدوگفت: –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشیدو گفت: –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟. سرم راپایین انداختم و گفتم: –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید: –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنید من از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه. در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شمابودیدکه به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بودو با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، باغذا بازی می کرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کردو لبخندبه لب گفت: –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شمارو برای نگهداری دخترم قبول کردم. اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. – این شما بودید که سر ما منت گذاشتیدوبه مالطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید. کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم: –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعدبرای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم: –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کردو در بشقابم گذاشت و گفت: – اینم بخورید بقیه‌اش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش می جنگد. از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم. آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش،ماشین راروشن کردو گاهی با لبخند نگاهم می کرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت: –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم: –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. مرموز نگاهش کردم و گفتم: – مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به علامت تایید تکان دادو گفت: – واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کردو گفت: –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم. دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: – اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم رابرداشتم وریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم راتوی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودررا بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم. لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁
سلام دوستان! خوبید؟ میدونم حال همتون خوب نیست😞 اشکال نداره گریه کنید .😭 حضرت زینب هم برای برادرش گریه کرد. گریه اشکال نداره اما گریه مون گریه ی عزت باشه.گریه ی ضعف نباشه. از ثمره ی خون تازه شهیدمون چه دلهایی که جوانه میزنه ...🌱 چه رویش هایی که ایجاد بشه...🌾 و چه انگیزه هایی که بلند شه و این سرزمین رو از چنگ طاعون های وابسته ی به شیطان بزرگ برهاند. به امید خدا ظهور بسیار نزدیک هست. این امتحان برای ما ... حاج قاسم با رفتنش به دل میلیونها آدم تلنگر زد. بیدارمون کرد و مسیر ظهور رو برامون آماده کرده. تکلیفشو انجام داد ... حالا نوبت ماست ! بهتره ما بیدار بشیم. از امروز با خودمون و خدامون و سردار شهیدمون عهد کنیم تمام تلاشمون رو میکنیم برای ظهور آقا ... بچه ها فرصت کمه 😰 یاران شتاب کنید. قافله مهدوی در راه است . شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعدزانوهایم رادرآغوش گرفتم وباخداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگربا آرش ازدواج کنم عاقبت به خیر نمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن. خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم می دانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستارالعیوبی، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله راشروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشی‌ام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت: –قراره عصری با خاله اینابریم بیرونا. با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: – آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاددانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: –خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعتهایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون. دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره. چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد، نگاه سنگینش را احساس می کردم ولی سرم را بلند نکردم. پاتند کردم. همین که نزدیکش شدم گفت: –سلام خوبید؟ نمی دانستم الان باید جواب بدهم یانه. همین جواب سلام دادنها باعث شد الان توی این شرایط قراربگیرم. جوابی بهش ندادم و راهم را کشیدم و رفتم، بزار بگه اجتماعی نیستم یا اداب معاشرت نمی دانم. نباید برایم مهم باشد. بین کلاسها، داخل محوطه چشم چرخاندم ولی ندیدمش. وقتی سعیده دنبالم امد.سوگندو سارا هم بامن بودند، آنهاراهم تا ایستگاه مترو رساندیم. بعد بلافاصله سعیده پرسید: –آقا خوش تیپ نبودچرا؟نیومده بود؟ ــ ساعت اول که بود.بعد نمیدونم کجا رفت. بعد قضیه ی محوطه را برایش تعریف کردم، سعیده کلی غر زدوگفت: –راحیل داری اشتباه می کنی. وقتی رسیدیم خانه خاله و مادر و اسرا منتظرنشسته بودند. خاله بر عکس مادرم چاق بودو قشنگی مادرم را نداشت. ولی خیلی دل مهربانی داشت. برای همین من خیلی دوستش داشتم. بعد از امام زاده و زیارت، سعیده شام مهمانمان کردو کلی توی خرج افتاد. بعدهم خاله یک بسته ی کادوپیچ شده راروی میزگذاشت و گفت: –راحیل جان خاله، تو فداکاری بزرگی در حق ما کردی، این هدیه فقط برای قدر دونیه وگرنه هیچ چیزی نمی تونه، وقت و عمرت رو که واسه سعیده گذاشتی جبران کنه. الهی خوشبخت بشی خاله. بعد از کلی تشکر و تعارف هدیه را باز کردم، یک دستبند طلا سفیدبسیار زیبا بود. با خوشحالی صورت خاله ام را بوسیدم و گفتم: – خاله جان این چه کاریه، آخه خودتون روخیلی زحمت انداختید. سعیده ام جای من بود همین کار رو می کرد. ما باهم یه خانواده ایم. خاله اشک توی چشم هایش جمع شدو گفت: –فرشته ی نجات سعیده شدی. الهی عاقبت بخیر بشی عزیزم. و دوباره من را بوسید. ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ ساخته شده توسط نیروهای حشد الشعبی در تقدیر از سردار سلیمانی #حاج_قاسم_سليماني #انتقام_سخت شهید #قاسم_سليماني ❣ @hamsar_ane❣
زندگی سردار شهید قاسم سلیمانی در یک نگاه #حاج_قاسم_سليماني #انتقام_سخت شهید #قاسم_سليماني
Meysam Motiee - Shahide Bi Sar-1.mp3
7.48M
غرق در خون می آید ... شهیدی بی سر💔🥀 اگر دل دریاییتون شکست دعا برای ظهور آقامون فراموش نشه🤲 🍂🍁 اللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج به یاد شهدای مدافع حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلها لبخندت کجاست ؟؟؟ 😔😔😔😔😔😔😔 🍃نشستی ازون بالا داری لبخند میزنی که آخرش به آرزوت رسیدی؟؟؟؟ 🍃داری به جامونده های شهادت با اون لبخند شیرینت میفهمونی که چقدر حالت امشب خوبه؟؟؟؟ ❤️یادماهم باش سردار برا عاقبت بخیریمون عاقبت به شهادتتون دعاکن🙏😭
هدایت شده از #اینستاگرام_علیه_ملت
⚠️ اینستاگرام از صبح امروز به صورت هدفمند پست های حاوی عکس و ترند سپهبد حاج را حذف و برخی صفحات منتشر کننده را مسدود کرد ♨️این شبکه صهیونیستی که ازابتدای تولدش به دنبال ترویج فساد و بی بندو باری و فرهنگهای غلط بوده و با بزرگ‌ کردن افراد پوچ جوامع را به انحطاط کشیده است. ❌ اکنون از ترس بزرگ شدن مردان واقعی همچون شهید حاج قاسم سلیمانی تمام صفحات و پست های مربوط به ایشان را حذف میکند! 🙏از تمامی بزرگواران میخواهیم که حداقل بخاطر سردار دل ها این نرم افزار صهیونیستی را ترک کنید و از دوستان خود بخواهید به جای اینستاگرام از نمونه های داخلی آن استفاده کنند. ✅حذف اکانت اینستاگرام❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴حتی #غریبه ها تورا میشناختند😭 🏴 ابراز همدردی مردم روسیه با مردم ایران در پی شهادت سردار #قاسم_سلیمانی با نثار گل و روشن کردن شمع مقابل سفارت ایران در مسکو
🔴اولین مصاحبه تلوزیونی فرزند در لینک زیر👇 http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🔴گزارشی از حضور رهبرانقلاب بمناسبت شهادت شهید درمنزل ایشان باحضور همسر و دختر این شهید خانم 👇 http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200103-WA0057.opus
156K
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ♦️صحبت‌های امروز همسر شهید مجاهد سرلشکر حاج قاسم سلیمانی در مورد ترور و شهادت سردار بزرگ اسلام 🔹بشنو! دارند پشت بیسیم، «بسم الله القاصم الجبارین» می‌گویند... علم بر زمین نمی‌ماند سردارم... #حاج_قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت #قاسم_سليماني 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 روی تَختم دراز کشیده بودم، صدای نفس های منظم اسرا می آمد. غرق پادشاه هفتم بود. دلم تنگ ریحانه بود. گوشی ام رابرداشتم تا حالش راازپدرش بپرسم، یادآوری حرف مادر درذهنم ازاین کارمنعم کرد. مادر درست می گفت وَمن به حرفهایش اعتمادداشتم، چون همیشه چیزی راکه دلت می خواهدبپوشاندراپرده برداری می کرد وَآن پشت پرده رادیدن تلخ بود، گاهی آنقدرتلخ که سعی می کنی پرده راسرجایش بکشی وشتردیدی ندیدی. البته بایداین راقبول کنم ندیدن، باوجود نداشتن فرق دارد. کارم پیش آقای معصومی تمام شده بایدقبول کنم و نجنگم. با حسرت گوشی راروی میز گذاشتم ونگاهش کردم، درخیالم شماره اش راگرفتم ودلتنگی ام رابرطرف کردم. پدرش باهمان صدای آرام وگرمش گفت که ریحانه خوب است، فقط مثل من دل تنگ است. با بچه ها روی صندلی های نزدیک بوفه نشسته بودیم و حرف می زدیم. سه روز از وقتی جواب سلام آرش را نداده بودم، گذشته بود و از آن روز دیگر ندیده بودمش. نیمه ی اسفند گذشته بودوهوا کم کم از آن سوزو سرمایش کم شده بود و بوی بهار می آمد. مدام با چشم هایم دنبالش می گشتم، کاش میشدازسارا سراغش رابگیرم. ازترس این که پیش خودش درموردم فکرها نکند هربارکه می خواهم حرفی ازآرش بزنم پشیمان می شوم. درهمین فکرها بودم که سارانگاه مرموزی به من انداخت و گفت: –بچه ها چند روزه آرش نیست، امروزم سر کلاس غیبت داشت شماها خبری ازش ندارید؟ از این که اسم آرش را اینقدر راحت به زبان آورد حسودیم شد، شایدهم با شنیدن اسمش بود که قلبم ضربان گرفت.سوگند حرفی نزد. من هم سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – ما باید از کجا بدونیم. با تردید گوشی اش را از جیب مانتواش در آوردو گفت: – نمی خواستم بهش زنگ بزنم، ولی دیگه دارم نگران میشم. شماره را گرفت و منتظر ماندباز این قلب من بود که تالاپ، تالاپ، می کرد. چشمم را به زمین دوختم تا سارا متوجه تغییر حالتم نشود.خدایا اگه گوشی را بردارد و بااو خوش و بش کند انوقت چطور خونسرد باشم. گوشی را روی بلندگو گذاشته بود. بوقهای ممتد نشان از برقرار نشدن ارتباط می داد. نفس راحتی کشیدم. ــ دسترس نیست.احتمالا خاموشه. باید از سعید بپرسم، حتما اون می دونه. بعد از رفتنش. سوگند لبخندی زدو گفت: –وای توکه اینقدر شهیدشی، چرا خب بی خیال نمیشی، بله رو بگو، خلاص. ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 من چیزی نمیگم خودتون ببینید 😔 دلهای سوخته از داغ تـــــ💔ـــو ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 وقتی پدرشون توی سوریه شهید شد حاج قاسم براشون عروسک و اسباب بازی میخرید تا جای خالی باباشون احساس نشه بچها؛ دوباره پدرتون شهید شد. 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺🔺 ❌ روایت زیبای #حاج_قاسم_سلیمانی از زن خواننده لبنانی ، و رزمنده ی کم سنی که باید از جبهه می رفت وقتی جنگ های ۳۳روزه انجام می گرفت ، یک خانم مسیحی که خواننده هم بود! _ ولی زن منصفی بود _ خیلی متأثر شد از آنچه در لبنان اتفاق افتاد؛ یک جمله ای گفت جمله اش خیلی تکان دهنده بود ... ❌
⚫️سلام وعرض تسلیت دوستان عزیز ان شالله بعد عزای سرداردلها کانال به روال قبل بر میگرده🖤🙏
YEKNET.IR - zamineh - 2 esfand 97 - narimani.mp3
5.57M
🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 خبر چه سنگینه خبر پر از درده😭😭😭 #حاج_قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت #قاسم_سليماني 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💜🌸💜 💜🌸💜 🌸💜 💜 🔴تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل...🏴🏴🏴 #انتقام_سخت #حاج_قاسم_سلیمانی #قاسم_سليماني ❣ @hamsar_ane❣ 💜 🌸💜 💜🌸💜 🌸💜🌸💜
✨🍁✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍃 🌸سپیده سر زده تا صبح فقط اندکی مانده است. سلام دوستان! چند کلمه حرف باهاتون دارم . دوست دارید این پیام رو هرکجا میخواید ارسال کنید. خب و اما بعد ... این روزها امام زمانمون عزاداره ! قوت قلبی بود برای اماممون. منتها راهش ادامه داره بلکه با قدرت بیشتر ... حاج قاسم سلیمانی راه ظهور رو مساعد کرد با اون بلایی که سر داعش آورد. با تزریق ایمان و خودباوری که توی انصارالله یمن، سوریه، عراق و لبنان ونیروهای مقاومت دنیا وارد کرد. به لطف خدا خون شهید دل های مرده ی زیادی رو بیدار کرده و میکند. با بیداری که در قلب ما به وجود آورد، راه ظهور منجی رو مساعد کردند. چقدر قشنگ اومد وظیفه اش رو انجام داد و رفت ... کامل و تمیز 👌 لبخند زد و گفت: ما رفتیم حالا شما ببینم چیکار میکنید. این داغ فقط با مولامون هست که التیام پیدا میکنه و نه هیچ چیز دیگر... احتمالا توجه کردید خون این شهید یه بیداری خاصی تو همه ایجاد کرده ، همه رو از اون یکنواختی، روزمرگی و در بعضی افراد (افسردگی)قبل بیرون آورده. اصل حرفم اینه 👇👇 برای ظهور این حس خیلی لازمه. در روایات متعدد داریم که موقعی خداوند فرج مهدی را میرساند که قلب های مردم آماده باشد. تا تنور داغه بچسبیم. ❇️خیلی هامون دنبال یه بهونه یا انگیزه میگشتیم تا یه تکونی به خودمون بدیم. خون این شهید دلهامون رو زنده کرد. این خواست خدا بود بفرموده ی آقا دلها دست خداست. نذاریم تنور محبت به مولامون امام زمان ارواحناه فداه فقط برای این چند روز روشن باشه . دورهم جمع شید این چند صباح باقی مونده تا ظهور( که فقط خدا میداند کی هست اما وظیفه داریم اونو نزدیک ببینیم ) برنامه ریزی کنید ، باهم عهد ببندید، هرکاری که فکر میکنید میتونید در راستای یاری مهدی فاطمه لازمه انجام بدید. 🔵کارفرهنگی 🔴مطالعاتی 🔵سیاسی 🔴 هنری ... ما چقدر به هنر اصیل اسلامی تو این روزها نیاز داریم. در عرصه ی رسانه و فضای مجازی ... زن ومرد گرفته تا بچه ها جمع های صمیمانه ی مهدوی تشکیل بدید. گروه های هم اندیشی فکری ! 1⃣تقسیم وظایف کنید. 2⃣ کارها رو گروهی انجام بدید. 3⃣روحیه ی جهاد رو در خودتون تقویت کنید نذارید این حس و حال از بین بره . باید قلب هامون همچون آهن و فولاد قوی باشد.💪 وعده ی خدا حتمی است 👇👇 🏳نصر من الله و فتح قریب🏳✊ کپی‌آزاد ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁 ✨🍁✨🍁