eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: "حُسین"برای ‌ماهمون دوربرگردونیہ↻ ڪہ‌وقتی از همه‌عالم و آدم‌می‌بریم.! برمون‌می‌گردونہ‌بہ‌زندگی. :)♥️🌱 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲⁣⁣⁣ دل تو رو شکستم منو ببخش منو ببخش... 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
••💚🌿''↯ ‌- دلم‌ڪہ‌تنگ‌مےشود‌نظربہ‌ماه‌مےڪنم :)) درون‌ماه‌نیمہ‌شب‌،تورا‌نگاه‌مےڪنم🌿-! 🚛⃟☘¦⇢
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ناراحتے؟حسِ افسردگےدارۍ ؟ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
شبِ‌عملیات تاکه‌فهمیدن‌رمزِ‌عملیات 'یاابوالفضل'هستش، قُمقُمه‌هاشون‌رو‌خالی‌کردن... تا‌با‌لبِ‌تِشنھ بزنند‌به‌دل‌ِدشمن . . :)🚶🏿‍♂ ‌‌ شاید .. - ای‌کاش‌یه‌ذره‌شبیهشون‌باشیم‌،خب؟! 🖐🏾🍃' ‌
🔔 تـݪنگـــــــر امـــروز میان این هـمه ســنگ دنیا آنڪه گـوهر می‌شود دو خصلت دارد: آنکه شفاف‌است کینه نمیگیرد! آنکه تراشۂ زندگے‌را تاب‌مےآورد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 و بعد از ظهر همانطور که مهیار گفته بود آقای پورمهر با محمد جواد آمد. از همان جلوی در وقتی مرا دید، سمتم دوید و خودش را در آغوشم انداخت. _مامانی.... چرا نیومدی پیش بابابزرگ. در حالی که از شدت ذوق میگریستم گفتم : _نشد عزیزم.... تو خوبی؟.... بهت خوش گذشت؟ _بابا بزرگ برام ماشین خرید.... رفتم تاپ سواری.... ولی تو نبودی. _اشکال نداره پسرم.... حالا که هستم. بوسه ای دیگر به سر محمد جواد زدم که نگاهم جلب آقای پورمهر شد که همان جلوی در ایستاده بود و ما را تماشا می کرد. _برو پیش بهار عزیزم. محمد جواد را خانه فرستادم پیش خانم جان که آقای پورمهر جلو آمد و مقابلم ایستاد. _با اسباب بازی و پارک و پرستار بچه و خیلی چیزهای دیگه تونستم محمد جواد رو پیش خودم نگه دارم.... میشد و میتونستم بازم پیشم نگهش دارم .... اما مهیار حرفی زد که..... نظرم عوض شد. _خیلی ممنونم که محمد جواد رو برگردوندید.... من دیگه داشتم از دوریش نابود میشدم. نگاهش طور خاصی شد. _نمی پرسی مهیار به من چی گفت که راضی شدم؟ نگاهم در چشمان آقای پورمهر خشک شد و او لبخند معناداری به لب آورد و بی پرسش من جوابم را داد: _تو رو از من خواستگاری کرد. حس کردم زمین و زمان متوقف شد. نگاهم همچنان توی چشمان آقای پورمهر خشک شده بود که ادامه داد: _جالب اینجا است که گفت این پیشنهاد رو همسرش بهش داده. یعنی اگر قرار بود در کل زندگی ام، یکبار از تعجب سکته کنم، همانجا بود! من حرفهای آقای پورمهر را باور نکردم و بعد از رفتن او، اولین کاری که کردم این بود که به منزل رها زنگ زدم و خودش برداشت. _سلام مستانه جان.... چشمت روشن بچه هات برگشتند. _رها!.... _بله.... _من همین الان میخوام بیام اونجا باهات حرف بزنم. _بیا.... خونه ایم... و من بی معطلی گوشی را قطع کردم و رو به خانم جانی که انگار بیشتر از من دلش برای بچه ها تنگ شده بود و داشت با آنها بازی می‌کرد، گفتم: _من با مهیار کار دارم... باید برم ببینمش. خانم جان لحظه ای از آن دیدار بی موقع تعجب کرد ولی اعتراضی نکرد. خدا فقط می‌دانست که چه حالی داشتم. نمیخواستم زندگی رها را خراب کنم اما از اینکه خود رها این پیشنهاد را داده بود آنقدر متعجب بودم که باید علت اینکارش را می‌دانستم. و تمام مسیر چشمانم مهمان اشک شوق بود و دلم ملتهب از علت کار رها! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 زنگ در را که زدم و در باز شد، با قدم هایی تند وارد حیاط شدم. مهیار و رها، کنار استخر روی صندلی نشسته بودند که با آمدن من، رها برخاست. _وای خیلی خوشحال شدم مستانه.... بچه ها رو آورد؟ یک لحظه نگاهم سمت مهیار رفت بی اختیار. نگاهش به استخر بود که گفتم : _آره خدا رو شکر.... ولی.... رها یکی از صندلی های پلاستیکی را سمت من کشید. _بشین.... چی شده؟ نشستم و فوری دست رها را گرفتم. نگاهش از این حرکت غیر منتظره ی من توی صورتم چرخید. _چی میگه آقای پورمهر؟ _چی میگه؟!.... و یک لحظه فکر کردم شاید خبری که شنیدم دروغ باشد. مکث کردم و رو به مهیاری که اصلا نگاهم نمی‌کرد گفتم: _تو چی بهش گفتی که رضایت داد بچه ها رو برگردونه؟ و مهیار بی توجه به سوال من، برخاست و سمت خانه رفت. و رها دستم را فشرد. _من پیشنهاد دادم.... دیدم پدرشوهرت خیلی به مهیار اعتماد داره.... بارها به عمو آصف گفته.... به خانم بزرگ گفته.... حتی توی جمع هم گفته که اگه کسی مثل مهیار می اومد خواستگاری تو و تو با اون ازدواج میکردی، خیالش از بابت بچه ها راحت بود. _رها!.. این حرف یعنی چی؟! صندلی خودش را تا کنار من کشید و نشست روی صندلی. _مستانه.... دکتر از بارداری موفق، ناامیدم کرده.... من هیچ وقت بچه دار نمیشم... نمیدونم چی توی بدن من هست که نمیذاره جنین رشد کنه.... مهیار عاشق بچه است.... علی الخصوص بهار و محمد جواد.... ما از اولش هم به زور خانواده هامون با هم ازدواج کردیم.... و من از همون اول میدونستم مهیار عاشق توئه.... نفس بلندی کشید و نگاهش سمت استخر پر آب مقابلش رفت. _نمیخوام اذیتش کنم.... اول و آخرش یا باید برای بچه دار شدن، بریم از پرورشگاه بچه بیاریم یا.... مهیار دوباره ازدواج کنه.... _این چه حرفیه رها!.... نگاهم کرد. _قرار نیست کسی چیزی بفهمه مستانه.... همین که همه فکر کنند من و مهیار با همیم و فکر کنند قید بچه دار شدن رو زدیم.... برام کافیه.... بچه های تو هم نیاز به پدر دارن.... نیاز به یه حامی و سرپرست... این فکر مشکل هر دوی ما رو حل میکنه.... _اصلا اینطور نیست.... من نمیخوام زندگی تو رو بهم بزنم. _تو زندگی منو بهم نمیزنی.... بارها از زن عمو و خانم بزرگ شنیدم که میخواستن واسه مشکل بچه دار شدن من و مهیار نسخه بپیچند.... نمیخوام اون روزی رو ببینم که اونا یه زن برای مهیار پیدا کنند.... به قول زن عمو افروز.... مهیار تک پسره و خیلی بده که بچه نداره!.... این حرفا برام سخت تر از ازدواج تو با مهیاره... من از اون روزی که با مهیار عقد کردم، میدونستم صاحب قلبی که تو تصرف‌ کردی، نمیشم.... حالا فقط ازت یه چیز میخوام.... خودت کاری کنی کسی چیزی نفهمه.... منظورم از کسی.... مادر و پدرمه.... باشه مستانه؟ لبانم بی اراده از هم فاصله گرفتند. _رها! لبخندی زد ... _مطمئنم تو اونقدر خودت توی زندگیت سختی کشیدی که حتی اگه با مهیار هم ازدواج کنی، مشکل زندگی من نمیشی.... ولی اگه تو با مهیار ازدواج نکنی، معلوم نیست به دستور زن عمو افروز و خانم بزرگ، برای بچه دار شدن، مهیار با کی ازدواج کنه. تنها نگاهش کردم. گیج تر از اونی شده بودم که بتونم حتی حرفی بزنم. رفتم که با مهیار و رها با هم حرف بزنم ولی مهیار با من روبرو نشد و رها حرفهایی زد که گوشهایم هم سوت کشید. دیر وقت شد. آنقدر دیر که رها برای برگشتم، آژانس گرفت. با آنکه ماشین مهیار در حیاط خانه بود! ولی انگار ترجیح داد با من روبرو نشود. ولی می‌دانستم باید به زودی با او هم حرف بزنم. 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ صبح آخرهفته تون بخیر و شادی ☕ 😊 🌸 عجب معجزه‌ای دارد😇 نفس صبحدم☀️ زیرسایبان رحمت خدا بایست✨❤✨ خنکای صبح بهاری 🌺🍃 همراه با مهربانی را نفس بکش ...☺️ الهی🙏 دلتون سرشار از آرامش آخر هفته تون پراز برکت و رحمت درکنارخانواده 🌺🍃
میگفت: خدانکنه‌حرف‌زدن‌و‌نگاه‌کردن‌به‌نامحرم، براتون‌عادی‌شھ! پناه‌میبرم‌به‌خدا . . از‌روزی که‌گناه‌فرهنگ‌و‌عادت‌مردم‌بشھ'🌿 - شهیدحمیدسیاهکالی‌مرادی  
●◈●◈●◈●◈●◈● ◈● ● تلنـــــــــ❗️ــــــــگر 👌برحـــــذر باش ازاینڪہ : ✔نـــــمازبخوانے ✔روزه بـــــگیرے ✔قـــــرآن بخوانے ✔نـــــماز شب بخوانے ✔صـــــدقہ وانفاق ڪنے ✔ڪارهاے مردم را راه بیندازے ❗️اما یڪے دیگہ بیاد با خیال راحٺ نیڪے ها و حسناٺ تو را بردارد ⁉️ 📛 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•