eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این خورشید پرفروغ تره هرسال از قبل شلوغ تره خاطرات اربعینش..‌‌...♥️✨ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•♥️🌱• ± گر که امسال به من اذن دهد آقایم تا خود کرب‌وبلا ذکر حسن میگیرم📿🕯 🤍 🌧 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست، علم فاطمه دست قلم عباس است. 🌸 ✿----------------------------------✿ 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اگه شهید نشدم، پخش نڪنید❗️ ◽️خواب عجیب شهید مجید سلمانیان دوماه قبل از شهادت |🕊💔 ➕ شهیدی ڪه حضرت زینب در خواب او را دعوت ڪرد!🕊⚘💔 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
😷🦠 به امید این روز🙃🌿 ‌🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 بعد از مراسم نامزدی که عالی بود، لباس نامزدی ام را عوض کردم و با شروین از خانه بیرون زدم. با آنکه حتی متوجه ی اخم های بابا شدم اما دیگر بعد از محرمیت من و شروین نباید سخت می‌گرفت. تازه من طبق قانونی که خودش گذاشته بود، من باید قبل از ساعت 8 شب خانه میبودم. و تا 8 شب کلی زمان داشتم. همینکه از خانه بیرون زدیم و با هم سوار ماشین شدیم، شروین با شوق گفت: _قربون خوشگل خانم . و بعد بوسه ای روی دستم زد و ماشین را روشن کرد. _خب کجا بریم؟ من پرسیدم و او بی هیچ مقدمه ای جواب داد: _خونه ی من.... نمی‌دانم چرا همان لحظه، دلم خالی شد. _نمیشه بریم پارک یا.... اخمی تحویلم داد. _ازم می‌ترسی؟ _نه.... مگه لولویی!.... ولی بحث خونه فرق داره.... ما هنوز عقد نکردیم. دست چپش را روی فرمان گذاشت و چرخید سمتم. _ببین دلارام.... من قبل از اینا هم بهت گفته بودم.... من بدون رابطه عقدت نمیکنم.... بالاخره باید بدونم تو همونی که میخوام هستی یا نه..... حالا هم محرمیم.... خودت میدونی کم دختر دور و برم نبوده.... ولی خواستگاری هیچ کدوم نرفتم.... اینهمه خرج کردم واسه این نامزدی..... اونوقت من نباید بدونم تو همون کسی هستی که میخوام یا نه . _شروین!.... این چه خوره ایه که به جونت افتاده..... اینهمه دختر و پسر که با هم ازدواج میکنن قبلش مگه رابطه دارن؟ _آره.... همه دوستای من این طوری هستن.... ما دو ساله باهمیم.... چقدر گفتم بیا با هم یه سفر بریم شمال، نیومدی.... الانش هم کم دختر دور و برم نیست، ولی من تو رو میخوام خوشگلم. حرفهای شروین، مضطربم می‌کرد. چرا همین امروز.... چرا همان روزی که بهترین روز زندگی ام بود. _شروین امروز بریم بگردیم.... حالا تا دو هفته محرمیم.... باشه؟ نفس عمیقی کشید. _از دست تو..... اینم باشه.... حالا کجا برم؟ با شوق فریاد زدم. _نمیدونم.... یه جا که بهمون خوش بگذره. دنده را جا زد و گفت: _باشه.... میبرمت یه جایی که تا حالا نرفتی.... اگه بابای عهد دقیانوست میذاشت، می‌بردمت امارات، پارک آبی معروفی داره، کلی خوش می گذروندیم. _حالا شما همینجا منو ببر یه جای خوب.... چی میشه. _بچه ها شب برامون جشن گرفتن.... اون چی؟.... لابد اونم نمیای چون 8 شب باید خونه باشی؟ _شروین.... قول دادیم. کف دستش را محکم روی فرمان کوبید. _بذار عقدت که کردم حال این بابات رو میگیرم. ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ توجه :❣ تمام ماجرای دلارام و شروین از یک داستان واقعی گرفته شده است.... حتی تعداد روزهای آشنایی و بلایی که شروین بر سر دلارام می آورد و .... ❌❌❌❌❌❌❌❌ 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 واقعا شروین چیزی برایم کم نمیگذاشت. کنار او واقعا خوشحال بودم اما.... سه روز از نامزدی ما گذشت. هر سه روز، با هم گشتیم. خوب هم خرج روی دستش گذاشتم. از خرید های آن چنانی از یک پاساژ معروف در شهرک غرب که برند ایتالیایی بود تا رفتن به بهترین رستوران های شهر و غیره. اما روز چهارم، قرارمان ساعت 8 صبح بود. هر قدر پرسیدم چرا، گفت سوپرایز دارم. ناچار يواشکی از خانه بیرون زدم تا باز نخواهم جوابگو باشم که چرا صبح به آن زودی، همراه شروین از خانه خارج شدم. دم در خانه منتظرم بود که سوار ماشینش شدم. _سلام.... لبخند قشنگی زد. _سلام خوشگل خانم من.... بریم؟ _کجا؟ و قبل از آنکه بگوید، راه افتاد. _یه ویلا دارم تو شمال.... الان راه بیافتیم سه ساعت دیگه شمالیم. _شروین! کلافه صداشو بلند کرد. _شروین چی؟..... مثلا نامزدیم ها.... توی تهران حبسمون کردن.... اینجا نرید، اونجا نرید، قبل ساعت 8 شب خونه باشید.... این حرفای بابات رو مخ منه دلارام. _شروین آخه یه روزه بریم شمال؟!.... میترسم تا شب نرسیم. _نترس.... با این ماشین تو رو مثل جت میرسونم خونه. نمی‌دانم آنروز چه حالی داشتم که از همان اول صبح، با شنیدن سوپرایز شروین، حالم دگرگون شد. هر کاری کردم منصرفش کنم نشد که نشد. خودش فکر همه چیز را کرده بود. صندلی عقب ماشین، پر بود از خوراکی. از چیپس و پفک و بیسکویت گرفته تا جوجه کباب ترش بسته بندی شده و همبرگر و غیره. و من مانده بودم در یک روز کی وقت خواهیم کرد آنهمه خوراکی را بخوریم! شروین آنروز خوش اخلاق تر از همیشه شده بود. کل راه را گفت و شوخی کرد و خندید. حتی وسائل صبحانه را هم برداشته بود تا بخاطر صبحانه مجبور نباشیم توقف کنیم. و درست حوالی ساعت 11 بود که به ویلایش رسیدیم. و من با دیدن ویلایش، دهانم تا کف زمین باز شد! ویلا نبود..... قصر بود.... از همان آبنمای زیبای وسط حیاط بزرگ و دلباز ویلا گرفته تا استخر رو باز ویلا که در حیاط پشتی، که با دیوارهای بلند و گلکاری باغچه ی دور استخر احاطه شده بود، یا حتی چیدمان زیبای وسایل خانه و.... _ویلای قشنگی داری..... مقابلم و ایستاد و در حالیکه شال روی سرم را بر می‌داشت گفت : _به قشنگی تو که نمیرسه عشقم. نگاهش در چشمانم نشست و دلم لرزید. کش دور موهایم را باز کرد و با لحن خاصی گفت: _بیشتر از این منو دیوونه نکن دلارام.... خیلی بخاطرت صبر کردم.... تو اولین دختری هستی که اینقدر منو خراب خودت کردی. خامم کرد. حرفهایش نمی‌دانم چه حسی داشت که عقلم را برای چند ثانیه از کار انداخت! 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
هیچ‌چیزش . .🙂♥️! 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
مݩ‌فقط‌یڪ‌آرزودارم‌ . . . 💭 که‌آݩ‌هم‌اربعیݩ‌ . . . 🕰 سجده‌شڪرےڪنم‌ . . . ♥️ پاےستوݩ‌آخریݩ . . .!! 🙃 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
9.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌺رفتن به پارت اول👇🌺 https://eitaa.com/hadis_eshghe/18459 حالم خوب نبود. نه جسمم و نه حتی روحم. اما با اینحال چشمم زوم شده بود روی تک‌تک حرکات شروین. سمت آشپزخانه رفت و در حالیکه برایم یک لیوان چای نبات درست می‌کرد، پرسیدم : _خب..... چی شد؟ _چی چی شد؟! _اینهمه گفتی بی رابطه عقدت نمیکنم.... اینهمه گفتی چی شد؟ با لیوان چایی نباتی که هم میزد از آشپزخانه بیرون آمد. _حالا تو چای نباتت رو بخور..... _پس فقط بهونه بود؟!.... باید میدونستم.... اون از خانواده ات که حتی یه نفر هم توی نامزدی نیومد، اینم از تو که.... اخم کرد. _خانواده ام آدم حسابت نکردن که نیومدن.... چشمانم مات حرفش شد. _منو آدم حساب نکردن یا تو رو؟!.... خوبه حالا نامزدی تو هم بوده. لیوان چایی نبات را روی میز روبرویم گذاشت و مقابلم روی مبل نشست. یک پایش را روی دیگری انداخت و با نگاهی تحقیر آمیز خیره ام شد. _تو رو آدم حساب نکردن بدبخت.... با اون خانواده قُزمیتت.... با اون پدر عصر حجرت.... و بعد صدایش را کلفت کرد و ادای پدرم را در آورد. _دلارام باید ساعت 8 شب خونه باشه.... همچین میگه ساعت 8 شب انگار خبر نداره تو نصف پارتی های شبانه دخترش تا ساعت 1 نصفه شب تو بغل من می رقصیده. حس کردم دیگر توان سکوت ندارم. فریاد کشیدم : _شروین..... خیلی نامردی..... داری سرکوفت میزنی؟! _آره..... سرکوفت میزنم.... فکر کردی کی هستی واقعا؟!.... من با دختر سفیر ترکیه رابطه داشتم مثل تو ادا و اصول واسم در نیاورد.... فکر کردی کی هستی واقعا؟... صد تا دختر بهتر از تو دور و بر منه ومن احمق با تو نامزد کردم. باورم نمیشد داشت با من اینطوری حرف می‌زد. _خب اگه صدتا دختر بهتر از من داشتی چرا اومدی خواستگاری من؟!! _خودت اصرار کردی، یادت رفته؟ من اصلا شرایط ازدواج نداشتم و ندارم.... حوصله ی مسئولیت پذیری ندارم، تو هی تو گوشم خوندی باید بیای خواستگاری..... بارها بهت نگفتم من اهل زندگی نیستم؟ محکم فریاد زدم. _دروغگو..... تو فقط گفتی من یه بار میام خواستگاریت.... اگه قبول نکردی دیگه نمیام.... بعدش هم بی پدر و مادرت اومدی.... تو بودی که هی تو گوشم خوندی که بابات رو راضی کن که به ما گیر نده. تکیه زد به پشتی مبل و گفت: _آره خب..... احمق بودم دیگه.... فکر کردم چه تحفه ای هستی حالا..... اما امروز دیدم خاک بر سر من که با بهتر از تو نامزد نکردم..... اونهمه خرج رو دستم گذاشتی واسه یه نامزدی، آخرشم هیچی به هیچی..... قلبم تند میزد و عرق سردی از گوشه ی شقیقه ام آویزان شد. _یعنی چی هیچی به هیچی؟! بی آنکه نگاهم کند جواب داد: _یعنی..... خوشم نیومد ازت.... 🖌 به قلم نویسنده محبوب حتی بالینک کانال واسم نویسنده⛔️ 🦋✨کانال حدیث عشق✨🦋 🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• @hadis_eshghe •┈┈••✾❣✾••┈┈•