eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
◾️▪️💛▪️◾ 💛الســــــــــلام علیــــکِ 💛 ◾️یا فاطمهُ الزهراء(س)◾️ 💛امشب دل سنگ کــوچه‌ها می‌گرید 💛یک‌شهر خموش و بی‌صدا می‌گرید 💛تشییع جنــازه غریب زهــــــــراست 💛تابـــوت به حال مرتضـــی می‌گرید 🏴شهادت بانوی دو عالم🏴 🏴حضرت فاطمه‌زهرا‌ سلام‌الله‌علیها🏴 🏴 برشما تسلیت باد🏴 🏴آجرک الله یاصاحب الزمان عج
9-Vahed_-_Hajmahdirasuli_-_Haftegi980921_-_Sarallahzanjan.mp3
16.56M
مینویسم از آنچه دیده شد روح تا به خلقت دمیده شد ناگهان بهشت آفریده شد از بهار لبخند فاطمه مهدی رسولی
*آرش* فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید... دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد. با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم. فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست. امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود. با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم. باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید... آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت. سعید پرسید: –چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا. جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم. رو به سعید گفتم: –دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟ معترضانه گفت: –خیلی خوب بابابزرگ کلاس... به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت: –مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟ لبخندی زدم وآرام گفتم: –بیست و هفت سال ناقابل. عرفان چشم هایش گردشدو گفت: –واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟ لبخندزدم. –تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم: –جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه. عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت: – پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ. با اشاره به سعید گفتم: –خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت: –پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟ هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت: –آقای سمیعی اونجا خبریه؟ ــ سرم را پایین انداختم و گفتم: –نه استاد. خدارو شکر از این استادگیرا نیست. بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم. دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم. روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم. چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد... باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود. سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید: – استاد نیومده؟ ــ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم: –راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم. با تعجب نگاهم کردوگفت: –ممنونم، خوبه. بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت: –فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟ ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی. از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت: –با اجازه. بعداز کنارم رد شد. آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم. همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم. ✍ ...
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 روزی جایی دقیقه ای خودت را باز خواهی یافت و آن وقت یا لبخند خواهی زد یا اشک خواهی ریخت! پابلو نرودا ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه کانال پیدا کردم با کلی💥💥 متنوع 👏👏 قول میدم عضو نشید از دستتون میره 🏃🏃🏃♨️♨️ http://eitaa.com/joinchat/2398552085C7afa6cdf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 معنای زنده بودنِ من؛ با تـــو بودن است! ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 دوستَت دارم اهلِ تلافی باش!! بیا و دوستَم داشته باش... ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود. آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم. بعد از یک ساعت جواب داد: –باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم. از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد. آخر شب دوباره پیام داد: – من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟ نوشتم: –چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست. – پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام. – آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید... –کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم. آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندوکتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند. صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم. آنقدر خوشحالی‌ام به چشم می آمد که مامان گفت: –چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ دستش را بوسیدم و گفتم: – مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من. با تعجب پرسید: –چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟ لبخندی زدم و گفتم: – خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت: – قضیه چیه؟ همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم: –شما دعا کن جوابش مثبت باشه، امدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم. مامان با تعجب نگاهم کردو گفت: –بدون صبحونه؟ ــ دانشگاه یه چیزی می خورم. آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیایدو یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود. بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم. جواب داد: – شما تشریف ببرید منم میام. چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد. از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد. آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم امدم و جوابش را دادم. منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: – خوبید؟ لبخندی زدم و گفتم: – مگه میشه در کنار شما بد باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: – استرس دارید؟ ــ استرس واسه یه دقیقس... ــ چرا؟ ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم: –می دونید انتظار یعنی چی؟ –منظورتون چیه؟ ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم: – آدم این شکلی میشه. ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم: –چند جلسه هم مشاوره رفتم. با چشم های گرد شده گفتم: –مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم: –حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟ ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست. با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم. عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم. خم شدو به صورتم نگاه کردو گفت: – حالتون خوبه؟ سکوت کردم. با ناراحتی گفت: –نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره. ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم: –وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش....برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید. حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت. برگشتم طرفش و با التماس گفتم: –اونا مگه چی گفتن؟ ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم. ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید... ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت: – نه موضوع... دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم: – مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من... دوباره حرفم رو بریدو گفت: –آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟ ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید، خب یه مسائلی هست که... ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه. ✍ ...
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم ادامه دادم: – باور کن من آدم بدی نیستم، من فقط عاشق دختری شدم که از من خیلی پاک تره...بد جور غرورم را زیر پا گذاشته بودم ولی باید تمام سعی‌ام را می کردم که قانعش کنم، شاید این آخرین فرصتم باشد. از این که دیگر با ضمیر جمع صحبت نمی کردم راضی تر بودم. می خواستم محبتم را بیشتر نشانش بدهم. نگاهم را به صورتش دوختم که به نظرم مثل ماه می درخشید و ادامه دادم: –من عاشق همین پاکی و نجابتت شدم... شاید خدا خواست و با تو بودن باعث خیلی اتفاقهای خوب توی زندگیم شد. می دونم که خوب نیستم میدونم که...سرش را بالا آورد و حرفم را برید: – خواهش می کنم اینجوری نگید، بعد به چشم هایم نگاهی انداخت. پرده اشکی که چشم هایش را گرفته بود را با پلک زدن کنار زد و گفت: – چیزی که می خوام بگم فقط نظر خودمه نمی دونم خانواده ام با این ازدواج موافق باشند یا نه، اگر شما قول بدید سنجشتون توی زندگی دین باشه من حرفی ندارم. از حرفش مبهوت نگاهش کردم. بعد از چند ثانیه سکوت به خودم امدم وبا مِنو مِن گفتم: یعنی...الا ...ن شما بله رو گفتید؟ زل زد به چشم هایم، این بار بدونه این که پلک بزند، پرده‌ی اشکش پاره شد و چکید روی صورتش.. نمی دانستم برای این حالش باید ناراحت باشم، یا برای جوابی که شنیده‌ام خوشحال. اشک هایش باعث شد غم تمام وجودم رو بگیرد. بی اختیار دستم را دراز کردم تا اشکهایش را پاک کنم. فوری سرش را عقب کشید. یک لحظه فکر کردم شاید چون دوستانه تر و راحت تر حرف زدم ناراحت شده. ــ معذرت می خوام، طاقت دیدن گریه ات رو ندارم. من باعثشم؟ سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد: –اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب نگاهش کردم. – کجا؟ با این حال؟ سرش را پایین انداخت. – من حالم خوبه؟ نگران شده بودم، یعنی از این که جواب مثبت داده ناراحته... بلندشد که برود. گوشه‌ی چادرش را گرفتم و کشیدم. – خواهش می کنم بشینید و سوالم رو جواب بدید. من خودم می‌رسونمتون. نگاه متعجبی به من انداخت و خیلی با تردید نشست و گفت: –بپرسید. –گریه برای اینه که جواب مثبت بهم دادید؟ به این زودی پشیمون شدید؟ اشک هایش را پاک کرد. – نه مربوط به شما نیست... اگه شرطم رو انجام بدید انشاالله که هیچ وقت پشیمون نمیشم. ــ شرطتون رو با تمام وجود قبول می کنم. پشیمون نمیشید خیالتون راحت. نفسم را به یک باره بیرون دادم و آرام گفتم: –آخر هفته می تونیم بیاییم برای خواستگاری؟ ــ باید با مادرم صحبت کنم، بهتون خبر میدم. ــ لطفا مثل این دفعه از انتظار دقم ندید. نگاهش را به گوشه ی چادرش که هنوز در مشتم بود سُر داد. –دیگه بقیه اش رو باید مادرم تصمیم بگیره. حالا می تونم برم؟ چادر مشت شده در دستم را به لبهایم نزدیک کردم وچشم هایم را بستم وبوسیدمش و گفتم: – با هم می‌ریم. خواست مخالفت کند که گفتم: –حرف دارم باهاتون، توی ماشین حرف می زنیم. در ماشین را برایش باز کردم و تعظیم کوچکی کردم و با دستم اشاره کردم و گفتم: – بفرمایید بانو... سرخ شد و سرش را پایین انداخت و سوار شد. احساس کردم هیجان دارد، چون مدام یا گوشی‌اش را نگاه می کرد، یا با بند کیفش بازی می‌کرد. صدایم را صاف کردم و گفتم: – هنوز نمی خواهید بگید، چی شد یهو؟ چرا ناراحت شدید؟ آهی کشید و گفت: – چیزی نیست. ــ یعنی شما واسه هیچی، اونجور اشک ریختید؟ ــ نه، راستش یه چیزی بود بین من و خدا... میشه نگم؟ شاید بعدا بهتون گفتم، ولی الان نمی تونم. ــ دیدن اشکتون، باعث شد ذوقی که واسه رضایتتون بود رو، یادم بره. ــ جواب قطعی وقتیه که مادرم موافق باشه، نظر ایشون نظر منه. – ایشونم قبول میکنن. دلم روشنه. با صدای زنگ گوشی‌اش، موبایل را از کیفش درآورد و جواب داد. مادرش بود. نگران شده بود. وقتی خیلی راحت گفت با آقای سمیعی رفته بودیم صحبت کنیم شاخ هایم درامد. بعد از این که گوشی را قطع کرد، گفتم: چقدر خوبه که با مادرتون اینقدر راحت هستید. لبخندی زد و گفت: – مگه میشه با بهترین مادر روی زمین، راحت نبود. بعد آهی کشیدوگفت: –مادرم جوونیش رو به پای من و خواهرم گذاشت. برای ما همیشه مثل یه دوست بود و هست. نگاهش کردم و گفتم: – پس خدارو شکر که مادر خانم، خوبی دارم. دوباره رنگ به رنگ شد و گفت: – تا خدا چی بخواد. توی دلم شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم تا کمکم کنه... وقتی رسیدیم نزدیک کوچه، گفت: –لطفا همینجا نگه دارید تا پیاده شم. ماشین را گوشه‌ایی پارک کردم و عمیق نگاهش کردم و دردلم برای آن روز که جلو خانه شان ماشین را پارک کنم و دستش را بگیرم و باهم به خانه برویم دعا کردم. من هم پیاده شدم و گفتم: –لطفا زودتر خبر بدید. به فکر این قلب منم باشید. نگران به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: –سعی می کنم. بعد از رفتنش تا وقتی که از دیدم پنهان شود با چشم هایم بدرقه اش کردم. ✍ ..
جز وصل توام حرام بادا حاجت که بخواهم از خدا من گویندم ازو نظر بپرهیز پرهیز ندانم از قضا من ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
چون دلت با من نباشد همنشينى سود نيست مولانا ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول👇 رمان فوق العاده زیبای 😍 🍃دختر غیر مذهبی که اصلا تواین حال و هوا نیست ولی عاشق پسری میشه که رفته ☺️ و.................... https://eitaa.com/tame_sib/618
🍁✨🍁 ✨🍁 🍁 💞 جنگ تو را به من نزدیک‌تر کرد.. ها .. با هر که رد می شد.. برایت آروزویی می کردم.. و روزها.. پشت هایت .. سنگر می گرفتم.. جنگ .. تو را به من نزدیکتر کرد.. آنقدر که.. برایت شدم!! 👤محسن حسینخانی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
همانطور که با چشم هایم بدرقه اش می کردم، بارها حرفی را که قبلا زده بود را با خودم تکرار کردم. "باید صبورباشیم." لبخندی روی لبهایم امد، گفت "باشیم". پس یعنی او هم به من علاقه دارد، چون از فعل جمع استفاده کرد. سرم را بالا آوردم و خدارو شکر کردم. یک راست به محل کارم رفتم. حسابی دیرم شده بود. پیش خودم فکرکردم شاید بهتر باشد من هم کم‌کم موضوع را با مادرم در میان بگذارم تا آمادگی داشته باشد... گرچه هر وقت حرف از ازدواج من میشد مادر فقط روی زیبایی و تحصیلات عروس آینده‌اش تاکید داشت. هیچ وقت نشنیدم که از نجابت و پاکی یا حجاب دختری تعریف کند. وقتی می خواست بگوید دختر فلانی همه چیز تمام‌است، می گفت مدرکش را خارج از کشور گرفته و چهره اش هم پنجه ی آفتاب است. دلم می خواست زودتر عکس العمل مادر را وقتی که از عروس آینده‌اش تعریف می کنم ببینم. به شرکت که رسیدم لیست ساختمان هایی که سازنده هایشان نیاز به میلگرد داشتند را در اختیار مدیرشرکت قرار دادم. ازمن خواست تا اگر در خواستشان قطعی است تماس بگیرم و شرایط قرار داد را برایشان توضیح بدهم. بعد از صحبت کردن باآنها و موافق بودن چندتا ازسازنده ها، قرار جلسه با مدیر شرکت را هماهنگ کردم. امروز برایم روز خوبی بود. حتی اگه دو یا سه تا از سازنده ها قرار داد می بستند، از جهت مالی برایم پیشرفت خوبی بود. مطمئنم این هم از وجود پاقدم راحیل به زندگی‌ام است. بعد از تمام شدن کارهایم به خانه رفتم. مادر خانه نبود. وقتی زنگ زدم گفت با چند تا از دوست هایش بیرون هستند. دلم می خواست زودتر بیاید خانه تا قضیه ی راحیل را با او در میان بگذارم. برای همین پرسیدم: –مامان جان کی میای خونه؟ ــ پسرم تو شامت رو بخور، شاید من دیر برسم. غذا رو گاز آمادس. ــ نه، صبر می کنم تا شما بیایید با هم بخوریم. جوری که تعجب در صدایش مشخص بود پرسید: –چیزی شده؟ ــ نه، فقط می خوام یه خبر خوش بهتون بدم. با ذوق به بغل دستیش گفت: –می تونی منو خونه برسونی؟...خوش خبر باشی پسرم، من دارم میام خونه. یک لحظه پیش خودم فکر کردم نکند دوست هایش را هم با خودش بیاورد. برای همین گفتم: –مامان شما بگو کجایی من خودم میام دنبالتون. ــ باشه پسرم آدرس رو پیامک می کنم. خیلی گرسنه بودم ولی دلم می خواست زودتر خوشحالی‌ام را با مادر تقسیم کنم و با هم غذا بخوریم. تقریبا بیست دقیقه‌ایی گذشت ولی خبری از آدرس نشد. دوباره به مادر زنگ زدم. فوری جواب داد و گفت: –پسرم،نیلوفر جون گفت من رومی رسونه. داریم میاییم. بادلخوری فقط گفتم: –باشه خداحافظ. نیلوفر دختر شهداد خانم ، دوست مادرم بود. از وقتی رفته بود آن ور آب و دو کلاس درس خوانده بود. دیگر این مادر من جوری ازاو تعریف می کرد که انگار مدال المپیک گرفته است. وقتی او را با راحیل مقایسه می کنم، احساس می کنم واقعا هم انگار نیلوفر از دنیای دیگری با فرهنگ دیگری به این کشور آمده است. شاید هم برعکس، راحیل از دنیای دیگری به دنیای کوچک من پا گذاشته فقط برای این که چشم هایم را باز کنم و او را ببینم. این روزها مدام با خودم فکر می کنم چرا تا به حال از چشم هایم استفاده نمی کردم، تمام عمرم را چه می کردم. صدای آیفن همانند خاری که ناگهان از پا کشیده شودچه درناک مرا از افکارم بیرون کشید. با دیدن مادر و نیلوفر و شهداد خانم پشت در اخم هایم در هم رفت. در را باز کردم و به طرف اتاقم رفتم. روی تخت دراز کشیدم و گوشی‌ام را دستم گرفتم. به چند دقیقه نکشید که مادر با لبخند وارد شد و گفت: –بیا بریم پیش مهمونا دیگه. – بیام چیکار مامان. چندتا خانم هستید من بیام بین شما چیکارکنم؟ با تعجب گفت: –وا؟ خب بیا ببینشون. شهداد می گفت دلش واست تنگ شده منم گفتم بیاد بالا ببینتت. –لطفا بگید خوابه، من حوصلشون رو ندارم. مادر اخمی کرد و گفت: –زشته، بیا چند دقیقه بشین. یه چایی می خورن میرن. ــ مامان جان خودم میومدم دنبالت، آخه این چه کاریه... حرفم را برید و گفت: –اتفاقا اول شیرین گفت خودم می رسونمت. ولی وقتی نیلوفر دنبال مادرش امد. شهداد گفت خونتون سر راه ماست خودمون می رسونیمت. دیگه نذاشت بهت پیام بدم. بعد دستم را گرفت و گفت: – بیا بریم اذیت نکن. پوفی کردم و دنبالش راه افتادم. وقتی قیافه‌ی جدید نیلوفر را دیدم چند لحظه ماتم برد. با تغییراتی که در چهره اش داده بود انگار یک نفر دیگر شده بود. با لبخند جلو امد و سلام داد و دستش را دراز کرد. در دلم گفتم باید از یک جایی شروع کنم، دستم را دراز کردم و فقط نوک انگشت هایش را آن هم خیلی کوتاه لمس کردم و اخم و کمی غضب مادرم را به جان خریدم. ... @kalametalaei
‍ دستانم زخم پنهانی است در آستان حضور تو و نگاهم بغض مانده در سفره رویایی که هر روز خون چکان چشمهایم می شود.ً... اه دیگر پای گذرم نیست هر روز در تنگنای بود و نبود زندگی ترانه عشق را سر می دهم هر چند سفره ام خالی است کاش باورم بودی پیغمبر رهایی زجر ودرد کاش باورم می ماندی !!!! #ن.اتش
من کم حرف نیستم، فقط دوست دارم تو بیشتر حرف بزنی ┄┅🌵••══••❣┅┄       •• @tame_sib •• ┄┅❣••══••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد دیدم آروم خواییده بود تواون و اطرافش پراز گل بود کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه😐 میدونم خسته ای عزیزم. اما پاشو.. _ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما چرا تو دهنت گذاشتی، لبات چرا کبوده ⁉️ تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی ‼️ دستی به کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده .عیبی نداره خودم برات کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو... بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم _ علی دستهات کو جاشون گذاشتی😳 عیبی نداره پاشو 😞 پیشونیشو بوسیدم و گفتم: همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من بوسیدمش 😊 علی چرا جوابمو نمیدی باهام.😢 بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم. پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم. باید باهم بگیریم پاشو همسر جان ...😭😭😭😭 این رمان زیبا👇 https://eitaa.com/tame_sib/1164
ای عشق خندان همچوگل وی خوش نظرچون عقل کل خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
در انتظار ديدنت دلها بيقرارند ... ای تک ستاره بهشت حسرت به دلمان مگذار❤️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
احساس کردم از این سردی‌ام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم. او هم تعجب کرد. مادر فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم. هنوز چند دقیقه‌ایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید: – خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟ کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مادر به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم: – چیز مهمی نبود. خنده ایی کردو گفت: –آهان پس خصوصیه. بالبخند زورکی گفتم: –نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست... یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست. مادر با چشم و ابرو اشاره‌ایی به من کردو گفت: – بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستن. نگاه دلخوری به مادر انداختم و گفتم: – راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم... احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مادر. یک سکوت چند ثانیه‌ایی باعث شد مادر کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید: –واقعا؟ خنده ایی کردم. – منظورتون چیه؟ مادر با تعجب گفت: – آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟ ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته... از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم، –راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانواده‌اش هم صحبت کنه... همه با تعجب نگاهم می‌کردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند. مادر ابروهایش بالا داد و پرسید؟ –چرا بار اول جواب منفی داد؟ خیلی خونسرد گفتم: –خب دلایل خودش رو داشت دیگه... مادر باشک و تردید نگاهم کرد. انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت: –من برم چایی بریزم. گفتم: –شما بشین، من می ریزم. موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد. هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شد و گفت: – آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده. مادر هاج و واج گفت: –وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید. ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم. اصرارهای مادر نتوانست به نشستن مجابشان کند. بعد از رفتنشان گفتم: – مامان میشه زودتر شام بخوریم. مادر عصبانی شروع به چیدن میز کرد. شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم. ولی برعکس من مادر خوب غذا نخورد. برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم: –مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟ در حال جمع کردن ظرف ها گفت: – خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی می کردم واسه خواستگاری نیلوفر. اونوقت تو یهو... حرفش را بریدم و با تعجب گفتم: –چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد... این بار مادر حرفم را برید و گفت: – خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم... خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهایش گفتم: – ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن. مادر آهی کشید و گفت: – آره دیگه، وقتی تو خودسر... حرف مادر را بریدم: –مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیجی معلوم نیست چی بیام بگم. مادر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت. ولی بعد از نیم ساعت امد کنارم نشست و با لبخند گفت: –خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟ اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟ با چشم های گرد بهش نگاه کردم. – چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ... ــ بگو بهانه نیار، زود... یکم در مورد راحیل با مادر حرف زدم و در آخر گفتم: –مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده. مادر با اخم گفت: – اصل کار پدرشه. وقتی سکوتم را دید پرسید: –نکنه پدر نداره؟ سرم را به علامت تایید تکون دادم. باتعجب گفت: –چی میگی؟ واقعا؟ ــ مامان جان من خودمم... نگذاشت ادامه بدم. – همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم... عصبانی شدم. – مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم. صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید. نفسم را بیرون دادم. –تو این مدت ما حتی یه کافی شاپ یا رستوران نرفتیم، فقط چند بار با هم حرف زدیم. لطفا صبر کنید تا باهاش آشنا بشید. بعدشم من نیازی به پدر زن پولدار ندارم. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برهیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچ ازغم هجران تو بر جان منست ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
تلنگر می زند باران🌨 هوای چشم من ابریستـــــ☁️❣ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
آن که در جام خضر آب بقا ریخته است به لب تشنه ما زهر فنا ریخته است ما نه امروز کبابیم، که معمار ازل رنگ افلاک ز خاکستر ما ریخته است