هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_443
باران صبحانه اش را خورد و صبحانه ی مانی را هم همان پای میز ناهارخوری داد که پیک مدارک شرکت را آورد و من با پوشه ی مدارک و کاتالوگ ها وارد آشپزخانه شدم.
همه را روی میز گذاشتم و گفتم :
_اینا هم رسید.... از کی کارت رو شروع می کنی؟
آخرین لقمه ی مانی را هم به دهان مانی گذاشت و مدارک را برداشت.
مانی هم با همان دهان پُر گفت :
_خاله.... به من قول دادی امروز منو می بری پارک.
و من به جای باران جواب دادم.
_من می برمت.
و مانی چنان دستش را دور بازوی باران حلقه کرد انگار در همان دو سه روز بیشتر به باران وابسته شده بود تا به من بعد از این چهار سال!
_می برمت خاله... اول کارم رو انجام بدم بعد... شما با بابایی فعلا باش تا بعد.
لحن صحبتش با مانی را می پسندیدم.
بیشتر از شراره حس مادرانه و مسئولیت پذیری داشت.
کنجکاویام نگذاشت صبر کنم و همان لحظه پرسیدم:
_چیزی متوجه شدی؟
_نه فعلا... شاید یکی دو روزی کار ببره.... می رم اتاق مانی بیشتر روش کار کنم.
برخاست و همه ی کاغذها را هم جمع کرد که گفتم :
_چی می خوای درست کنم برای ناهار؟
سوال بی خودی پرسیدم چون اصلا آشپزی بلد نبودم اما فرقی هم نمی کرد یک فکر ناب در سرم بود.
متفکرانه تامل کرد و بعد از مانی پرسید :
_تو چی دوست داری مانی جان؟
مانی هم هوم بلندی کشید و گفت :
_من از اون غذاهه که سبزه بعد توش یه چیزای قرمز کوچولو داره می خوام.
از حرف مانی، حتی من هم خندهام گرفت.
قورمه سبزی میخواست.
نگاه باران سمت من آمد.
_قورمه سبزی لطفا....
_تو چی؟
نگاهش متعجب در چشمانم ماند.
_من!
_آره... قورمه سبزی که غذای مورد علاقه ی مانیه... تو چی؟
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
¹⁴ راه برای پیشرفت کردن...🥁🎖
┓سحر خیز بودن↼🌝
┛روزانه مطالعه داشتن↼📚
┓غذای سالم خوردن↼🥗
┛خودت رو دوست داشتن↼💜
┓خودت بودن↼🪞
┛کم قضاوت کردن↼😖
┓هدف تایین کردن↼🎯
┛مثبت اندیش بودن↼🧠
┓برنامه ریزی کردن↼🗓
┛انگیزه پیدا کردن↼🥇
┓به بقیه کمک کردن↼🌸
┛بهینه کار کردن↼🦾
┓پول پس انداز کردن↼💸
┛ساختن خود↼♥️🧡
•➜
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝
نترس و ناامید نشو...
چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار میگذاشتند!
#انرژیمثبت
حجابٺانراحفظڪنید!
ٺادشمنآتشبگیࢪد . .
-زینبسلیمانۍ
•➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای
آغاز یک فرصت تازه است
برخیز و در این هوای دلچسب
زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن
و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند
لذت ببر و قدر زندگیتو بدون
صبحتون بخیر عزیزان
🎥حسین الکایی
🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
خوشبختے؛
میٺۆنه داشتݧ آدمۍ باشہ...☂
کہ بلده حتێ از راه دور هم حالتو خوب ڪنه :)🌿'
#انرژیمثبت
از شبی که مرا نجف بُردی؛
در سرِ من دگر حواسی نیست...
#امیرالمومنین
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️🌿❄️
🌿❄️🌿❄️
❄️🌿❄️
🌿❄️
❄️
#رمان_چیاکو
#مرضیه_یگانه
#پارت_444
لبخند قشنگی زد و نجیبانه سرش را پائین انداخت.
_فکر کنم همون غذای مورد علاقه ی شما خوب باشه.
_غذای مورد علاقه ی من!؟
لبخندش را کمی از روی لبانش جمع کرد و گفت :
_اگه واقعا خاطرات گذشته یادتون باشه، یادتون میاد.
قدمی سمت خروج از آشپزخانه برداشت که با جدیت بلند صدایش زدم:
_واستا ببینم.... یعنی چی این حرفت؟!.... می گم چی می خوای یه کلمه بگو چی... واسه چی معما طرح می کنی؟!
به پوشه ی شرکت اشارهای کرد و جواب داد :
_این جوری یک به یک می شیم... شما برای من معما طرح کردی منم برای شما... موفق باشید جناب فرداد.
از آشپزخانه که بیرون رفت، چند ثانیه ای درگیر حرفی که زد شدم.
لعنتی هنوز هم خوب می توانست با همه اگر و اَمّاهای موجود، مرا رام کند.
واقعا ساحرهای بود که خوب می توانست مرا مثل موم در دستانش رام کند.
نفس عمیقی کشیدم که چشمم به مانی افتاد که محو لبخند بی ارادهای که روی لبم آمده بود، شده بود.
_چیه؟!... تو دیگه چی می گی؟!
_خاله باران غذا چی دوست داره؟!
_اگه می دونستم که بهت می گفتم.
و کمی فکر کردم.
گذشته ها را خوب زیر و رو کردم و تنها غذایی که در گذشته ها، در خاطراتمان مشترک بود و ما باهم خوردیم، همان باقالی پلو با گوشت بود!
بی شک همان هم منظورش بود. مانی را به بهانه ای توی حیاط فرستادم و به رستوران خانگی که سراغ داشتم زنگ زدم.
_الو سلام جناب فرداد... چی امروز سفارش می دید قربان؟
_دو پرس قورمه سبزی و دو پرس هم باقالی پلو با گوشت بره....
_قربان باقالی پلو با ماهیچه داریم فقط... گوشت بره نداریم متاسفانه.
_باشه همون خوبه....
_مخلفات چی قربان؟
_سالاد فصل می خوام و دوغ محلی.
_چشم قربان چه ساعتی بفرستم براتون؟
نگاهی به ساعت دیواری روی دیوار آشپزخانه انداختم و گفتم:
_می خوام غذاها 12 ظهر اینجا باشه.
_چشم قربان.... امر دیگهای ندارید؟
_نه ممنون... چرا چرا...
قبل از آن که تماس را قطع کند گفتم :
_پیک رستوران رسید، زنگ نزنه.... به موبایلم یه تماس بگیره... ممنون می شم.
_چشم حتما قربان.
❄️🌿#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹
🌿
❄️🌿
🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿
❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
- أشڪۍالفرَاقإلك . .
أنامشتاقإلك . .💔
+ ازجدایۍ؛ازتوگلهدارم . .
دلمبراتتنگشده . . (:
#علیجان
#السݪامعلیڪیاامیرالمومنین