eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
هدایت شده از رمان چیاکو
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ نگاه باران سمتم آمد و با لبخند گفت : _ولی الان که خیلی ماهرانه گرم شده! عصبی از اینکه این مانی فضول، دستم را رو کرد، به مانی نگاهی انداختم و گفتم: _چقدر حرف می زنی بچه!... غذاتو بخور. و با این حرفم مانی مشغول غذایش شد و باران هم شاید حرفم را به کنایه ای گرفت و او هم دیگر سکوت کرد. بعد از غذا، باران گفت ‌: _دستتون درد نکنه جناب فرداد.... غذا عالی بود.... خب الان دستور چیه؟ _یعنی چی؟ _یعنی من پرستار مانی باشم یا مدیر تبلیغات و فروش شرکت شما. بشقاب ها را جمع کردم و گفتم : _بالاخره نتیجه ی بررسیت چی شد؟ _گفتم که یه چیزی مشکوکه. ظرفها را گذاشتم درون سینک و سمتش چرخیدم. _خب... نتیجه اش چی؟.... _نتیجه نداره... اگه می خواید نتیجه داشته باشه باید برم با ویزیتورهاتون هم حرف بزنم. _خوبه.... _خوبه؟!....جناب فرداد.... من پرستار بچه ام!! تکیه زدم به سینک ظرفشویی. _مانی رو من نگه می دارم.... اسامی ویزتورهامو با شماره های موبایلشون بهت می دم.... می خوام به یه نتیجه درست برسی. متعجب نگاهم کرد. _دارید شوخی می کنید؟! جدی جدی نگاهش کردم. _الان توی چشمای من، رنگ شوخی می بینی؟ _آخه من..... _دیگه آخه من نداره.... نفسش را فوت کرد و از پشت میز برخاست. _خب الان چی؟!.... الان ظرف ها رو بشورم یا شام درست کنم یا مانی رو نگه دارم یا به کارهای شرکت شما برسم؟ کمی طعنه در لحن صدایش بود که نادیده گرفتم و گفتم : _قرار شد اگه کسی رو می شناسی برای کارهای خونه معرفی کنی... چی شد.... کسی رو سراغ داری؟ _سراغ دارم ولی.... _ولی چی؟ دست به سینه نگاهم کرد. _می ترسم فردا همسرتون بیاد و باز ناراحت بشن. _همسرم؟!... بیخود کرده... حقوقش رو من می دم به اون چه... اون اگه خیلی ناراحته، می نشست تو خونه اش و غذاشو می پخت نه اینکه من هر روز هر روز از رستوران غذا سفارش بدم. نگاهش را به کف آشپزخانه دوخت. _سراغ دارم. ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
‌ از شبی که مرا نجف بُردی؛ در سرِ من دگر حواسی نیست...
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️🌿❄️ 🌿❄️🌿❄️ ❄️🌿❄️ 🌿❄️ ❄️ _خب... بگو بیاد دیگه. مکثی کرد و گفت : _راستش یه مشکلی هست فقط. _چی؟! _راهش خیلی دوره و نمی تونه بره و بیاد... یه خانم میان ساله.... بچه هاش هم سر زندگی خودشونن.... خواستم بگم اگه اتاق سرایداری بالا رو بهش بدید براش بهتره و فکر کنم حتما میاد. کمی فکر کردم. بد نبود.... _خوبه.... باهاش حرف بزن... البته در مورد حقوقش فعلا چیزی بهش نگو.... بذار یه بررسی کنم بهت می گم. _چشم.... الان من برم پیش مانی؟ نگاهم بین میزی که هنوز کامل جمع نشده بود و ظرفهایی که شستن نیاز داشت و ریخت و پاش آشپزخانه چرخید. _اگه.... اگه یه کمکی به من می کردی اینا رو جمع می کردم بد نبود. _باشه.... و تا من بخواهم سالاد را در ظرف در بسته ای بریزم و در یخچال بگذارم او هم میز را جمع کرد و هم دستمال کشید! بعد هم دستکش به دست کرد و ظرفها را در عرض چند دقیقه شست و گاز شیشه ای روی کابینت را هم یک دستمال کشید و تمام! _خب جناب فرداد... حالا چی؟ _حالا.... دیگه هیچی.... به نظرت هنوز باید روی کاتالوگ ها کار کنی؟ _به نظرم اول باید با ویزیتورها حرف بزنم. _پس صبر کن زنگ بزنم لیست اسامیشون رو بگم برام فکس کنن. _باشه.... و انگار باز او آمده بود تا این بار حتی دستی به خانه و زندگی من هم بکشد! مانی در همان چند روز با او دوست شد. در همان چند روز دستی به سر و گوش خانه کشیده بود.... در همان چند روز من بد اخلاق عصبی را رام کرده بود و حالا نوبت شرکت بود! دختر رُخام معجزه گر بود.... ساحره ای که حتی پدرش هم نمی دانست که او چه معجزه گری است! ❄️🌿 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🌹✨کانال حدیث عشق✨🌹 🌿 ❄️🌿 🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 ❄️❄️@hadis_eshghe❄️❄️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿 🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿 ❄️🌿❄️🌿❄️🌿❄️🌿..............
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمدن هر صبح پیام خداوند برای آغاز یک فرصت تازه است برخیز و در این هوای دلچسب زندگی را زندگی کن تغییر مثبتی ایجاد کن و از یک روز دوست داشتنی خـــداوند لذت ببر و قدر زندگیتو بدون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ صبحتون بخیر عزیزان 🎥حسین الکایی 🌍مازندران _ نوشهر _ آبشار دارنو
[وَألذین‌آمَنُوا‌أشَـدُ‌حُبـًّا‌لِله.] +وآنها‌که‌ایمان‌دارند، عشقشان‌به‌خدا‌شدید‌تر‌است!
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
[وَلَنْ‌یجْعَلَ‌اللَّهُ‌لِلْکافِرِینَ‌عَلَی‌الْمُؤْمِنِینَ‌سَبِیلاً] +وخداوندهیچگاه‌براۍکافران‌نسبت‌به اهل‌ایمان‌راه‌تسلط‌بازنخواهدنمود."
«♥️✨» خدیاشکرتツ بہ‌خاطر‌هر‌نفسۍکہ‌مۍکشم و‌هر‌دم‌و‌بازد‌مۍکہ با‌یاد‌تو‌متبرک‌مۍشود✨ ♥️¦↫ ✨¦↫