تو قشنگترین چیزے هستے ڪہ❣
تو قلبم نگہ میدارم...💕❣💕
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
بی مهابا بغلم کن وسط مردم شهر
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
#قسمت_نهم
. -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉
.
-اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁
.
-ندادی که بهش؟!😡
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅
.
-ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊
.
-خوش به حال مامانش😐😑
.
-ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐
.
-نه..خدافظ
.
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!😞
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯
.
که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله... 😑
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
.
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😑😑
.
#ادامه_دارد .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع🚫
منبع👇🏻
💟InSta:MaHDibaNi72
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . #قسمت_نهم . -احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂
😍❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
❤️پرش به پارت اول رمان #طعم_سیب🔰
https://eitaa.com/tame_sib/2
❤️پرش به پارت اول رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🔰
https://eitaa.com/tame_sib/618
امان از دوستت دارم هایی
که ردپایشان نمی گذارد
این یک لقمه پاییز
بی دردسر از گلویمان پایین برود ...
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
بگذار تمام جهان تو را بخواهند
من به جاذبهی عشق خودم شک ندارم
تو تا آخر دنیا غیر از من هیچ
کس را نخواهی خواست...♥️
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🕖 مستند #ملازمان_حرم پنجشنبه 9 آبان ساعت ۱۹ تکرار روز بعد ساعت 12 از #شبکه_افق
◼️ دهمین قسمت مجموعه «ملازمان حرم» گفت وگوی شهره پیرانی همسر شهید رضایی نژاد از شهدای هسته ای کشورمان با همسر شهید مصطفی صدرزاده خواهد بود.
@ofogh_tv
🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🕖 مستند #ملازمان_حرم پنجشنبه 9 آبان ساعت ۱۹ تکرار روز بعد ساعت 12 از #شبکه_افق ◼️ دهمین قسمت مجموعه
حتماااااااا ببینید
زندگی این زوج الهی رو😍😍😍😍😍😍
آقا مصطفی که داستان صوتی زندگیشونو براتون گذاشتم🌹
🍃✨
#نادیده_بگیریم⚠️
💧این ســـــه چیز را نـــــادیده بگیـــــریم . . .‼️
🚫شـــــنیدم
🚫گفتنـــــد
🚫 میـــگویند.
«مواظـــــب باشیم براســـــاس این چـــــیزها مطلبـــــی رو ارائه ندهیـــــم.
مخصـــــوصا تو فــضای مجــــازی📱 چــــون فردا در روز قـــــیامت باید پاســــخگو باشیــــم».💥
🌹الله متعــــال در قـــرآن مـــــیفرماید:
« چیـــــزی را که بــــدان عــــلم نداری دنبال نکــــن زیـــــرا گـــوش👂 و چشــــم 👀و قلــــب❤️ ،همــــه مورد پرســــش واقع خواهــــند شد
📗سوره اسرا آیه ۳۶
بقول قدیمی ها اگه چیزی رو با چشمت هم دیدی نگو،چه برسه به چیزی که با چشمت ندیده ای👌
••✾🌻🍂🌻✾••