eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه 🌼برنده‌ی‌ عشق از #میم‌دال ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️فنجان طلای شعر ناب آوردم 🌹چای گل سرخ با گلاب آوردم🍃🌸 ☕️برخیز و بنوش زندگی را از نو 🌹در سینی صبح ، آفتاب آوردم🍃🌸 سلام 🌹 صبح تون زیبا ☕️
🎞 |پدر‌شہید| ••آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم بر میگشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من میخواهم بروم مشهد گفت آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی... گفت نه آقا جان قول بده... هر دو از هم التماس دعا داشتیم و این شد آخرین حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد، و بعد از شهادتش من اصلا" خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای٢ و کربلای٥ است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند•• ♥️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
|^هی‌رفیـق! مراقب‌باش‌دنیا‌زمین‌گیرت‌نڪند آسمـان‌درپیـش‌دارے! ... ..🙂🙃 ♥️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
←📱 🌿 ♥️ ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
عصرونه😊 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
دکتر آزمایش و سی‌تی‌اسکن برایم نوشته بود، تامطمئن شود که براثر خوردن زمین برای سَرم مشکلی پیش نیامده. خدا را شکر شکستگی نداشتم، فقط پاهایم ودستهایم براثر برخورد با آسفالت خراش برداشته بودند، بخصوص پای چپم. که نمی دانم به کجاخورده بودکه اینقدرعمیق زخم شده بود. فقط پای چپم را پانسمان کرده بودند. احساس می کردم تمام تنم می سوزد. بعد از سی‌تی‌اسکن گرفتن و دادن آزمایش یک پرستار برایم سرم وصل کرد. کمیل گفت: –تا تو سرمت تموم بشه من برم یه سری به شرکت بزنم و ماشین رو هم بیارم. هنوز سرم به نیمه نرسیده بود که احساس سرما کردم. آنقدر توان نداشتم که پتوی زیر پایم را بردارم. از درد و َتنهایی کوه بغض در گلویم ریزش کرد. دیگر ازتنهایی می ترسیدم. اصلا چرابایداین بلا سرمن بیاید، مگر گناه من چه بودکه یک آدم عوضی باید اینطور اذیتم کند. هرچه بیشترفکر می کردم غمم بیشترمیشد. شاید هم باید بیشتر حواسم را جمع می‌کردم. دل تنگ مادرم شدم، باید زنگ میزدم. کیف و گوشی‌ام دست کمیل بود. تنهایی باعث شد بغض کنم و به کمیل فکرکنم، کاش اینجا بود و دوباره دستم را می گرفت و با حرفهایش دل گرمم می کرد. آخرین قطره‌های سرم با ناز خودشان را به رگهای سرد من می‌رساندند. آهی کشیدم و چشم به در منتظر کمیل شدم. ناگهان شانه های ستبرش جلوی درظاهرشد با همان صلابت، بایک لبخند قشنگ وارد شد. در دستش یک نایلون پر از آب میوه و کمپوت بود. خواستم سنگ ریزه ها را کناربزنم و راه گلویم را باز کنم، امانشد. بدجور گلو گیر شده بودند. روی صندلی کنارتختم نشست و در چشم هایم دقیق شد. نایلون را روی کمدکنارتختم گذاشت و گفت: –نبینم خانمم بغض کرده باشه. دستم راگرفت. دستهایش خیلی گرم بود. باتعجب پرسید: –چرادستهات اینقد سرده؟ سردته؟ می ترسیدم حرفی بزنم اشک هایم بریزد، باسرجواب مثبت دادم. فوری پتوی پایین تخت را تا روی سینه ام کشید. –هوای اتاق که خوبه! حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببخشید که تنهات گذاشتم. خواستم به مامانت زنگ بزنم بیاد پیشت ولی فکر کردم اول به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. ✍ ... .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....
- مارابھ‌گردشِ‌صدقصھ‌می‌برد؛رُویا !(: - بایدجھان‌دیگری‌دست‌وپاکُنیم؛🌱- حاصلِ‌دسترنجِ‌خدا؛ما :) 💚 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خلاف سر زد از ما .. که درِ سرای بستی.. یاحسین..😭 ┄┅🌵••═••❣┅┄     •• @tame_sib •• ┄┅❣••═••🌵┅┄ 🍁 ✨🍁 🍁✨🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌸 با یاد تو عشق و شور معنا دارد در محضر تو، حضور معنا دارد🍃🌸 آوای خوش نیایش صبحدمان هنگام طلوع نور، معنا دارد الهی به امید تو 🍃🌸
هدایت شده از کلام طلایی 🌱
✨ 🌹 اسرار وضو 🌹 ✍آیت الله جوادی آملی: معنای وضو گرفتن - شستن صورت و دست‏ها و مسح سر و پاها در وضو، رازی دارد: شستن صورت در وضو یعنی خدایا هر گناهی که با این صورت انجام دادم آن را شست‏و شو می‏کنم که با صورت پاک به جانب تو عبادت کنم و با پیشانی پاک سر بر خاک بگذارم . شستن دست‏ها در وضو یعنی خدایا از گناه دست‏شستم، و گناهانی را که با دستم مرتکب شده‏ام، دستم را تطهیر می‏کنم . مسح سر در وضو یعنی خدایا از هر خیال باطل و هوس خام که در سر پرورانده‏ام سرم را تطهیر می‏کنم و آن خیال‏های باطل را از سر به دور می‏اندازم . مسح پا یعنی خدایا من از جای بد رفتن پا می‏کشم و این پا را از هر گناهی که با آن انجام داده‏ام تطهیر می‏کنم . اگر کسی بخواهد نام مبارک حق تعالی را بر زبان آورد، باید دهان را تطهیر کند . مگر می‏شود انسان با دهان ناشسته نام خدا را ببرد، باید دهان را با آب مضمضه کند و بشوید . این گوشه‏ ای از اسرار وضو گرفتن است . اگر ما می‏بینیم از نماز و عبادت لذت نمی‏بریم برای آن است که به این اسرار آشنا نیستیم . آنها که از عبادت لذت می‏برند چیزی را به این عبادت تبدیل و تعویض نمی‏کنند .....★♥️★..... @kalametalaei .....★♥️★.....