#درمحضرشهدا
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_اول_کتاب
#قسمت_اول
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸 سر سجاده نشسته بودم. آن روز با تمام روزها فرق میکرد. نماز صبحم که تمام شد، بغض و نگرانی امانم را برید.
🔸آقا محمد وارد اتاق شد، با دلشوره گفتم: «امروز روز تاسوعاست.»
🔸سجاده را جمع کردم و چادر را بی حوصله روی سجاده گذاشتم. لبه تخت نشست. گفتم: «میترسم. امروز روز نذرمه.»
🔸آمد روبرویم نشست و گفت: «بی بی! اونقدر خودت رو اذیت نکن. توکل کن به خدا.»
🔸📱موبایلم را نگاه کردم. منتظر بودم مصطفی حاضری امروزش را توی تلگرام بزند.✅ هر چند هنوز وقتش نبود، اما با دل بی قرارم کاری نمیتوانستم بکنم.
🔸از پله ها پایین آمدم و کتری را روی گاز گذاشتم. صبحانه را روی میز چیدم. قل قل کتری که بلند شد، چای را دم کردم و منتظر شدم تا آقا محمد هم بیاید.
🔸صبحانه خورده و نخورده از پشت میز بلند شدم.
🔸📱توی ماشین مدام نگاهم به موبایل بود تا مصطفی آنلاین شود و حاضری بزند؛ اما نزد.❎
🔸گونه ام را روی شیشه بخار گرفته چسباندم و توی دلم صدایش کردم. چشمانم را بستم.
🔸آقامحمد دستان یخ کرده ام را گرفت و گفت: «بی بی! اونقدر فکرت رو با این چیزها مشغول نکن. براش آیت الکرسی بخون.»
🔸مدام آیت الکرسی میخواندم؛ اما مگر دلم قرار می گرفت. پشت چشمان بستهام تصورش کردم و آرام در آغوش کشیدمش. چقدر دلم برای بوییدن و بوسیدنش تنگ شده بود. حتی در خیالم هم لاغرتر از همیشه شده بود. این بار چقدر رفتنش طول کشید. نمیدانم چرا حواسش به دلتنگی ما نبود.
🔸📱صفحه موبایلم را روشن کردم و میان عکس هایش، چشمم به عکسی افتاد که همین چند روز پیش برایم فرستاده بود. سوار هلیکوپتر شده بود و آماده پرواز.🚁 برایش پیام فرستادم «عزیزم داری خلبانی یاد میگیری؟» جواب آمد «اگر عمری باشه بله.» پیام دادم «آفرین! من یه سرباز همه چی تموم می خوام. دلم نمیخواد لاف زده باشم.» شکلک خنده فرستاد😊 و زیرش نوشت «خلبانی که سهله، من برای بی بی اگه لازم باشه فضا هم میرم»
🔹۱۹ شهریور ۶۵ به دنیا آمد.😊 پرستار او را توی بغلم گذاشت، تمام بدنش را نگاه کردم. میترسیدم خدایی نکرده عیب و ایرادی داشته باشد.
🔹چشمم روی نقطه ای از دستش که مثل کبودی بود ثابت ماند. با نگرانی پرسیدم:« دست بچه ام به جایی خورده که کبود شده؟»😔
پرستار با خنده😃جواب داد:«نه این علامته.»🔴
بعد با کنجکاوی پرسید:«حالا اسمشو چی میذاری؟»
همان طور که می بوسیدمش گفتم:«اسمی که برازنده اش باشه. باید بچه ام سرباز امام زمان (ع) بشه.»😊
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔴 ادامه دارد......
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
فصل اول قرار بی قرار.m4a
زمان:
حجم:
3.47M
✅ قصه ی #مصطفی_باصدای_من...
#کتاب_قرار_بی_قرار
#فصل_اول_کتاب
#قسمت_اول
#نذر_عمویم_عباس
#از_زبان_مادر_بزرگوار_شهید
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
🔴 #قسمت_اول
#آقا_باید_بطلبه
.
.
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺
.
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
.
اردوی زیارتی مشهد مقدس😊
.
چشم چهارتا شد😲
.
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
.
از طرف بسیج دانشجویی😕😕
.
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒
.
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐
.
خودم بعدا میرم
.
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑
.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕
.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
.
-سلام اقا..
.
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶
.
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
.
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 .
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
.
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏
.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤
.
-بفرمایید بنده گوش میدم.
.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..😏
.
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..🙍
.
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_و_اسم_نویسنده
#منبع👇🏻
💟INsTa:mahdibani72
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
21.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببينيد #قسمت_اول
"عاشقانه هاي مذهبي"
❤️ #عاشقانه_های_شهدا ❤️
🎋قسمتي
از گفتگو با همسر بزرگوار شهيد مدافع حرم آقا مصطفي زال نژاد🎋
🍃http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c 🍃
📚داستان
❤#عاشقانہ_دو_مدافع ❤
#قسمت_اول
_آخــــر هفتہ قـــرار بود بیان واســــہ خواستگارے
زیاد برام مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقے بیوفتہ حتے اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد....
فقط بخاطــر مامان قبول کردم کہ بیان برای آشنایے ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم
_عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا پیش🌹 شهید گمنام 🌹
شهیدے ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقے ک همیشہ وقتی ی مشکلے برام پیش میومد کمکم میکرد ...
🌹فرزند روح الله🌹
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
این هفتہ بر عکس همیشہ چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخہ گل گرفتم
کلےبا شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصے داشتم پیشش
_بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه
خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....
احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونہ
تا رسیدم مامان صدااااام کرد
-اسمااااااااء
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
_(ای واے خدا ) سلام مامان جانم❓
_جانت بے بلا فردا چی میخواے بپوشے❓
_فردا❓
_اره دیگہ خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یہ چادر مگہ چہ خبره یہ آشنایی سادست دیگہ عروسے ک نیست....
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
ی حس خاصے داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جاݧ مـن...
همینطورے ک داشتم فکر میکردم خوابم برد....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامــــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_اول)
🔹خطاب به تمام کسایی که میگفتن اینا همش وعده وعیده و باید دید دولت در آینده چه میکنه تا بشه حق داد و اعتماد کرد!
#منصف_باشیم
@hadis_eshghe