eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
با ترس به گوشی نگاه کردم. ــ بگیر دیگه نترس نمی خورتت. گوشی را از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: – الوو ــ سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم حرفهایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواهید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می کردم. ــ شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ ــ از سودابه، وقتی حرفهاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. ــ سودابه؟ ــ آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم امد، گوشی را گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می گفت: –هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. در دلم گفتم: –خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یه کم سطح پایین تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم امدم. ــ پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم را گرفت و از صندلی پایینم آورد. –آخه کی از روی صندلی بیفته سقط میشه. ــ پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگر در موقعیت دیگری این حرف را میزد، حتما می‌خندیدم. – فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. ــ حالا چرا رفتی اون بالا؟ –خواستم از بالاتر به این ماجرانگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: – به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. ــ فکر می کنم هستم. واقعیت باور حرفهای شماها نیست. پوفی کردو گفت: – بگم عکس ها رو بفرسته؟ اخم کردم. –که چی بشه؟ ــ که بهت ثابت بشه. ــ فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آرام گفت: –بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بی خیال گفتم: – من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: –خب؟ ــ من از قبلم می دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی بینم اهمیتی به این حرفها بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا دادزد: – پس می خوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: –آره...وقتی تمام روح وفکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم ودنباله ی حرفم را گرفتم: –به نظر من هیچ برگی بی خواست خدا زمین نمیوفته اگرآرش کاری رو که شما می گید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم را به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم را گرفت و کشید. – راحیل بیدار شو...می خوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: – سوگند من بیدارم، شماها خوابید... ــ یعنی حتی نمی خوای به روش بیاری؟ ــ که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش را گرفت و گفت: –چطور می تونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر می کنی که اون همون حرف های عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستهایش را گرفتم و گفتم: –اینقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی کنم. سعی می کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه وار گفت: –مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی توجه به حرفش گفتم: – راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، می خوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: –چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشی‌ام کمی از سوگند فاصله گرفتم. ــ سلام آرش جان. ــ باشه عزیزم، الان میام، نگاهم به سوگند بود که چهره اش رو مشمئز کرده بود. ــ نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش بادیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدام را یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می پرسید: –قشنگه؟ من هم توی آینه ایی که روی پیشخوان بود خودم را نگاه‌می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ایی را که نگین یاسی داشت را برداشت و به طرفم گرفت و گفت: – نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی به او انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی اینقدر حواسش به همه چیز هست، دیگر چه اهمیتی دارد که با کدام دختر کجا دیده شده است. خود من هم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابجا کردن وسایل قفسه بود انداخت وکنار گوشم مهربان گفت: –راحیلم، چند تا هم به سلیقه ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آرام گفتم: –دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ✍
🕰 چرا خوشحال نشد؟ نگاهم روی چشم‌های شفاف نورا سُر خورد. بغلش کردم. –مبارکه عزیزم. خیلی برات خوشحالم. با گریه گفت: –دیدی توهم نزدم اُسوه، من مطمئن بودم. تکونهاش رو احساس می‌کنم. نگاهی به شکمش انداختم. –پس خیلی وقته، چرا زودتر نگفتی؟ –آخه جدیدا تکون می‌خوره، من خودمم باور نمی‌کردم. اونم با این مریضی و نازایی بیشتر شبیه معجزس. اوایل که تکون می‌خورد خودمم فکر می‌کردم توهم زدم. –شوهرت می‌دونه؟ –نه، از سرکار میره مسجد، فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیاد. جعبه شیرینی را طرفش گرفتم. –این رو برای تو خریدم. اولین ویارونه از طرف من. بعدشم به شوهرت زنگ بزن زودتر بگو دیگه. خندید. –کار از ویارونه و این حرفها گذشته... راستی چرا برگه آزمایش رو به آقا راستین دادی؟ –خودش برداشت برد. وقتی بهش گفتم عمو شدی اونقدر شوک زده شد که مات و مبهوت رفت تو خونه. –بهش گفتی؟ –آره، خواستم غافلگیر بشه. –غافلگیر چیه؟ سکتش دادی. چشمکی زدم و گفتم: –پس زودتر برو داخل، که اگه پس افتاده بود یه آب‌قندی چیزی دستش بده. –من چرا؟ مادرش هست. –باشه بابا عروس تنبل. حالا بدو برو خونه، هوا سرده، مواظب نی‌نیتم باش. دستم را کشید. –بیا بریم داخل اینجوری که نمیشه، خودت شیرینی خریدی... حرفش را بریدم. –سهم من رو نگه دار حالا فردا پس فردا دوباره میام پیشت می‌خورم. الان نمیشه. –دستت درد نکنه اُسوه جان. در حقم خواهری کردی. انشاالله هر چی از خدا میخوای بهت بده. چهره‌اش دیگر آن رنگ پریدگی قبل را نداشت. گونه‌هایش گلگون شده بود. انگیزه و امید به زندگی را از چشم‌هایش میشد خواند. خیلی برایش خوشحال شدم. وارد شرکت که شدم بلعمی را در حال خوردن شیرینی دیدم. یک پیش دستی پر از شیرینی روی میز بود. سوالی نگاهش کردم. –دیابت نگیری یه وقت. لبخند زد و پیش دستی را به طرفم گرفت. –بیا بخور که دیگه گیرت نمیادا، بعد با چشم به طرف اتاق راستین اشاره کرد و ادامه داد: –عمو شده خیلی ذوق زدس. من از وقتی اینجا کار می‌کنم آقای چگینی رو اینقدر خوشحال ندیده بودم. به ولدی هم گفته چیزی درست نکنه میخواد همه رو مهمون کنه. گفتش بچه که به دنیا بیاد سه روز به همه ناهار میده. لبخند زدم و یک شیرینی برداشتم. –ولدی حسابی خوشحاله نه؟ نه اتفاقا غمباد گرفته، نشسته تو آشپزخونه. شیرینی را سرجایش گذاشتم. –عه چرا؟ بعد به طرف آشپزخانه رفتم. ولدی روی صندلی نشسته بود و ذکر می‌گفت. –سلام. چرا اینقدر دمغی؟ آهی کشید و گفت: –علیک سلام. هیچی بابا وقتی آقا گفت داره عمو میشه، من با خوشحالی حال نورا خانم رو پرسیدم گفت که برای نورا خانم دعا کنم می‌گفت امید نداریم بچه بمونه، آخه میدونی که بنده خدا سرطان داره، فکر کن با این وضع اینقدر خوشحاله، اگه نورا خانم مریض نبود چی کار می‌کرد. سرم را تکان دادم. ولدی دوباره گفت: –دلم برای نورا خانم کبابه، نه به این که کلا بچه دار نمیشده، نه به حالا که تو این مریضی بچه دار شده. روی صندلی روبرویش نشستم. –من که دیشب دیدمش خیلی حالش بهتر بود. –وا! کجا دیدیش؟ تازه یادم آمد که اینجا کسی نمی‌داند ما با هم همسایه هستیم. با مِن ومِن گفتم: –خب از اون روز که اینجا با هم آشنا شدیم، دیگه دوست شدیم گاهی همدیگه رو می‌بینیم. ولدی به میز خیره شد. –می‌دونی دلم برای آقا هم می‌سوزه، خیلی خوشحاله، اگر اتفاقی بیفته... –دستم را روی دستش که روی میز بود گذاشتم: –تو دعا کن، مطمئنم باش که دعات برآورده میشه، اونوقت هیچ اتفاقی نمیوفته. بلعمی وارد آبدار‌خانه شد و رو به من گفت: –چند دقیقه پیش آقای چگینی پرسید امدی یا نه، گفتم هنوز نیومدی، فکر کنم کارت داره، میخوای ازش بپرس. بلند شدم. خانم ولدی گفت: –تو برو، من شیرینی و چاییت رو برات میارم تو اتاقت. به بلعمی اشاره کردم و گفتم: –ورنداری مثل مال این یه تپه شیرینی برام بیاریا. –نه بابا، بیارمم تو بخورش نیستی، این خودش برداشته برده. نمی‌دونم این همه می‌خوره کجا میره. چاقم نمیشه. بلعمی گفت: –با این شوهری که دارم اونقدر حرص می‌خورم که همش آب میشه. ولدی گفت: –والله تو خودتم کم حرص اون بدبخت رو درنمیاری. به ادامه‌ی بحثشان گوش نکردم و به طرف اتاقم رفتم. با خودم فکر کردم اگر راستین با من کار داشته باشد خودش می‌گوید. بهتر است الان به اتاقش نروم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم و مشغول کارم شدم. نیم ساعت بعد ولدی با سینی چای و شیرینی وارد شد و پرسید: ...