eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
–حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط گشت و گذار شما زنگ میزنه کوفتتون می کنه. اصلاکارهای اونا به آرش چه مربوطه، به نظر من که مژگان خودش از عمد به پدر یا برادرش زنگ نمی زنه. اگه آقا آرش یکی دوبار اهمیت نده یا جواب تلفنش رو نده مجبور میشه به خانواده‌اش بگه. تا وقتی یکی مثل آرش هست همش دنبالشونه، منم باشم، دم به دقیقه بهش زنگ می زنم. آهی کشیدم و گفتم: –یهو برگردم بهش بگم نرو؟ اونم وقتی اون اونجوری با گریه زنگ میزنه، بر فرض محالم که من بگم، اونم نره، فکر می کنی فکروخیالش میزاره به ما خوش بگذره. به نظرم هرکسی دیگه‌‌ایی هم جای آرش باشه همین کاررو می کنه، مثلا برادر بزرگترش که براش حکم پدر روداره بهش میگه برو زنم رو نصف شب از خیابون ببر حونتون، این چی بگه؟ اون خودشم دلش نمی خواد بره، ولی یه جورایی مجبور میشه دیگه، چندین بارم از من عذرخواهی کرد، وقتی اینجوری برخورد می کنه من چی بگم؟ بعد سکوتی کردم و ادامه دادم: –دیگه اونقدرم نمی تونم بی‌درک باشم، آرش گرفتار خانواده‌ی برادرش شده، کاریشم نمیشه کرد. سخت گیریهای من فقط ممکنه کارش رو سخت تر کنه و پنهان کاری کنه که اونجوری بدترم هست. سعیده چشم به زمین دوخت و بعد از چند ثانیه، انگار فکر تازه‌ای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی بشگنی زد و با صدای پر از ذوقی گفت؛ –فهمیدم. سوالی نگاهش کردم. –میشه با خود جاریت حرف بزنی و بگی دست از سر زندگی ما بردار. بعد خنده ایی کردو ادامه داد: –البته تو که اینطوری اصلا بلد نیستی بگی، خیلی محترمانه همون مدل حرف زدن خودت بهش بگو، لطفا مشکلاتت رو سعی کن خودت حل کنی و اینقدر به آرش زنگ نزنی. متفکر نگاهش کردم. –این فکر خوبیه، ولی باید بشینم کلی فکر کنم که چه جوری بهش بگم ناراحت نشه و سوءتفاهمی به وجود نیاد. اصلا می‌تونم اول با آرش مشورت کنم، با هم تصمیم بگیریم. –ای بابا، آرش رو ولش کن، مطمئنم مخالفت می کنه، تو خودت یه روز که دوتایی با مژگان تنها بودید یه جوری مطرح کن دیگه. بعدم که حرفت تموم شد یه لبخند بکار روی لبت و بگو مژگان جون یه وقت از دست من ناراحت نشیا، باور کن مثل خواهرم دوستت دارم، به خاطر زندگی خودت گفتم. بعد از این حرفش برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، سعیده به زور خنده‌اش را جمع کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –یه درصد فکر کن تو از این حرفها بزنی، بعد سرش را تکان داد. –می بینی راحیل خوب بودن همیشه جواب نمیده، دیگران ازت سوءاستفاده می کنند. –سعیده جان، اولا که من خوب نیستم، دوما: الان من خودم مشکلی ندارم بیشتر دلم واسه آرش می سوزه... اصلا این چیزایی که تو میگی برام مهم نیست، یعنی باید مهم نباشه، هدف من از زندگیم دور کردن این و اون از دور شوهرم نیست، گاهی مثل الان از اون هدف اصلی دور میشم ولی یکی مثل تو یادم میاره و بهم تلنگر میزنه. –وا! مگه من چی گفتم؟ –همین که گفتی خوب بودن همیشه جواب نمیده... شاید یه وقتهایی علاقه‌ی زیادم به آرش باعث میشه خود خواه بشم و هدفم رو فراموش کنم. –ای بابا راحیل، اونقدر اینجوری بگو تا اون شوهرت بپره. دراز کشیدم و آرام گفتم: –هر زنی وقتی خیالش راحت باشه وظیفه اش رو خوب انجام داده، هیچ وقت شوهرش نمی‌پره، اگرم پرید پس خواست خدا بوده و باید تحمل کنه. –چی میگی راحیل؟ چند نفر رو بهت نشون بدم، زنه پنجه‌ی آفتاب، هیچی هم برای شوهرش کم نذاشته ولی شوهره زیر سرش بلند شده. اصلا بعضی مردها مریضن. دوباره نیم خیز شدم. –خوبه خودتم میگی مریضن، ما از سالم ها حرف می زنیم، بعدشم، تو از کجا می دونی وظیفه اش رو خوب انجام داده؟ مگه تو توی زندگی خصوصیشون هستی؟ –خب نه، ولی خواهرش که دوست مامانمه، همون خانم تابنده می شناسیش که؟ یکی دوبار امدی خونمون دیدیش. سرم را تکان دادم. –خب. –اون واسه مامانم تعریف می کرد. می گفت خواهرم خونه داریش و آشپزیش و بچه داریش زبان زد بود از زیبایی‌ام که... من خودم دیدم خیلی زن قشنگیه... ولی بعد از بیست سال زندگی، شوهرش رفته زن گرفته اونم چه زنی، نصف خوشگلی این زن اولش رو نداره. نشستم و کمرم را تکیه دادم به تاج تخت. –گاهی بعضی مردها هیچ کدوم از این هایی که گفتی رو نمیخوان، البته من هنوز تجربه ندارم و اول راهم، ولی توی اون کتابی که خوندم نوشته بود، مردها گاهی نیازهای خیلی کوچیکی ممکنه داشته باشند از نظر خانم ها، وتامین نشه و این نیازشون رو اونقدر سرکوب می کنند که یهو بعد از چند سال یه جایی از طریق یه نفر این نیازش برآورده میشه، مثلا نیاز به اعتماد، قدر دانی و... بعد اون مرد از اون زنی که این نیازش رو درک کرده خوشش میاد...چون یه نفر رو پیدا کرده که به نیازش اهمیت داده و اون رو بی ارزش ندونسته... مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از یه مرد دیگه ایی تعریف بشه. ✍ ...
🕰 گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهره‌ی راستین را روی صفحه می‌دیدم. دلتنگی‌ام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگی‌ام نکرد. تقه‌ایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد. با دیدن چهره‌ی من تاملی کرد و پرسید: –حالتون خوبه؟ گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم: –همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت. –مگه میشه باهاش تماس گرفت؟ –نه، پری‌ناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت: –خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟ مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم. –خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود. شماره خط نمی‌داد و بعد هم پیغام خاموش است. –اون فکر کنم یه بسته سیم‌کارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض می‌کنه. هیجان زده پرسید: –خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟ –نه، فکر کنم خودشم نمی‌دونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پری‌ناز گوشی رو گرفت و قطع کرد. به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد. –باز خدارو شکر که حالش خوبه‌ به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده. بلند شدم و با تعجب پرسیدم: –بیمارستان بوده؟ به طرفم برگشت. –مگه خبر ندارید؟ –نه، پوزخند زد. –عجب همسایه‌ایی! سرم را پایین انداختم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد. –دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته. چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زده‌اند چند سوال می‌خواهند بپرسند. می‌آید دنبالم که با هم به آنجا برویم. موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسه‌ی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم. آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم. بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آماده‌اش کنم برای اتمام کار. سرم داخل برگه‌ها بود که سایه‌ی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهره‌ی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم. حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت: –بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم. روی صندلی نشستم. –چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید. چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمی‌خواهد بروز دهد. –نمیشد، آخه یه کار دیگه‌ام باهات داشتم. استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم. اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم. –اون حالش خوب بود. می‌گفت پری‌ناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود. ناباور نگاهم کرد. –یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟ –اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن. پشت چشمی برایم نازک کرد. –اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم. –بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره. صندلی‌اش را به میزم نزدیک‌تر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد. –با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همه‌چی به خیر و خوشی تموم بشه. ..