eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت: –میخوای ظهر بیام دنبالت؟ –نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی. سعیده گفت: –کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟ –نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی می‌خوای بری سرکار. نقشه‌ی خانه‌ی زهرا خانم شبیه طبقه‌ی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقه‌ی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر می‌کرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه می‌کرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی می‌کرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آماده‌ی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. می‌گفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم. هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بی‌توجهی‌اش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتی‌ام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند می‌شود. با این حال باز هم به پیاده روی‌ام ادامه دادم. نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم. به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم: – حالم خوب نیست و باید بخوابم. نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم. مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید: –امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟ آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه می‌آمد جواب دادم: –زیادپیاده روی کردم. به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم. مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم. انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت. با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت. بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد. –سلام...تو کی امدی؟ –چند دقیقه‌اس عزیزم. بهتر شدی؟ با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت: –دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت: –ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟ دلخور نگاهش کردم. آهی کشید و گفت: –می‌دونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود. ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم. –نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش. –رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده. –این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم. بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند. آرش گفت: –مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟ –مادر کنار تختم ایستاد و پرسید: –بهتری؟ –آره، خیلی بهترم. دستش را روی پیشونی‌ام گذاشت و گفت: –خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری. آرش با نگرانی گفت: –مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟ مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت: –نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت: –من برم بیرون زود میام. دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید: –چیزی میخوای؟ روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت. –کجا میخوای بری؟ روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد. –هیچ جا قربونت برم. می‌خوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری. –میشه نری؟ با تعجب نگاهم کرد. –الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم. دستم را بوسید و با خنده گفت: –عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی. هردو خندیدیم. پرسیدم: –چطوری فهمیدی حالم بده؟ –هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم. لبخندی زدم و گفتم: –ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم. احساس کردم آرش راحت نیست. –آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟ –اگه می تونی بیای بشینی بریم. با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد. آرش سر شام گفت که فردا می‌آید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم. ✍
🕰 فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو، با بهت نگاهش کردم. –نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم... –اون موقع گفتم الکی چون نمی‌دونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر می‌کردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون می‌کنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه. به چشم‌هایش نگاه کردم و پرسیدم: –اگه دختر خودتونم بود این کار رو می‌کردید؟ نفسی گرفت و گفت: –ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح می‌کنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که... حرفش را ادامه نداد و گریه‌ا‌ش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد: –آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچه‌ی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچه‌ی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره. –این چه حرفیه مریم‌خانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن... اخم کرد و عصبی گفت: –پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچه‌ی من حل می‌کنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی. دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه می‌کردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون می‌گفت که قبول کنم. نمی‌دانستم باید این حس را جدی می‌گرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم: –من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست. ناگهان رنگ عوض کرد. چهره‌اش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقه‌ام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. می‌دانستم قبول کردن خواسته‌اش در خانه چه غوغایی به پا می‌کند و مادر دوباره از من دلخور می‌شود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمی‌دانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را می‌بیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد. –من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهره‌ی غرق در فکر مرا دید ادامه داد: –حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون می‌کنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون می‌کنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و می‌دانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم: –گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد. دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم. خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین می‌کرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم. –چی شده؟ نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت. زمزمه کردم: –برم برات آب بیارم. ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم: –چیه‌؟‌ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن. لبخند تلخی زد و گفت: –مادر آقا رفتن؟ –آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت: –چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟ –توام به جرگه‌ی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش می‌کردی؟ –بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط می‌خواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمی‌کنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی... سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. به چهره‌ی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم: –کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود. بلعمی برای چندین بار دست بر چشم‌هایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژه‌های مصنوعی‌اش شل شد و ظاهر بدی به چهره‌اش داد. گفتم: –یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی. در جا گریه‌اش بند آمد و گفت: –از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدید‌ها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه. ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت: ...