#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت208
آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
–نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت208
–چیه؟ نکنه دوباره این مریمخانم چیزی گفته؟
التماس آمیز نگاهش کردم.
–مگه قرار نشد عصبانی نشید؟
–من عصبانی نیستم. تو حرفت رو بزن. نکنه امده بود شرکت؟
با تعجب نگاهش کردم.
–از کجا فهمیدید؟
–لابد نشسته یه نقشهایی برات طراحی کرده، آره؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کمی جابهجا شد و گفت:
–حالا چی بهت گفته که خواب رو از چشم تو گرفته؟
وقتی سکوت مرا دید کمی آرامتر گفت:
–نترس بابا، نمیخوام نصف شب برم در خونشون که، فقط تو تنها باهاش حریف نشو. اون میخواد تو رو تنها گیر بیاره و یه جورایی تو رودرواسی بندازتت، سعی کن باهاش تنها حرفی نزنی، بگو اگه حرفی داره باید به ما بگه.
–آخه مامان، خیلی حرفها این وسط هست که شما خبر نداری، میخوام همه رو بهتون بگم ولی میترسم...
لبخند زورکی زد و گفت:
–مگه من لولو خرخرهام؟ حرفت رو بزن.
–آخه مامان باید قول بدید بین خودمون بمونهها،
–باشه میمونه.
–جون امیرمحسن رو قسم بخورید تا بگم.
دستش را جلوی دهانش مشت کرد.
–وا! قسم واسه چی؟ پیش خودم میمونه دیگه، چیکار دارم برم به کسی بگم آخه.
–نه این که خودتون بخواهید بگید، یهو عصبانی میشید و... بعد دوباره شروع به نقش زدن کردم.
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت. حسابی حس کنجکاویاش تحریک شده بود.
–باشه قسم میخورم.
از حرفش خیلی خوشحال شدم. این قسم یعنی برای مادر خیلی مهم است که حرفهایم را بشنود.
تقریبا تا ساعت دو بعد از نیمه شب در آشپزخانه با هم پچ پچ کردیم و من همه چیز را برایش توضیح دادم. حتی دلیل رد کردن خواستگاری راستین را هم برایش گفتم. حتی توضیح دادم که چرا من حالا در شرکت راستین کار میکنم.
با شنیدن بعضی حرفها مغزش سوت میکشید و چشمهایش درشت میشد. بعضی حرفها هم عصبانیاش میکرد ولی وقتی یاد قسمش میانداختمش نوچی میکرد و زیر لب "لااله الا الله" میگفت.
بخصوص وقتی گفتم پسر بیتا خانم زن گرفته و بچه هم دارد. اول باورش نشد. تا این که گفتم فردا خودش همراهم بیاید شرکت و با بلعمی حرف بزند. وقتی باور کرد شروع به حرص خوردن کرد و گفت:
–یعنی زن و بچه داشته پاشده امده خواستگاری تو؟
–آره مامان. البته به اصرار مادرش انگار مجبورش کرده.
مادر انگشت سبابهاش را گاز گرفت و گفت:
–خدا چه رحمی به ما کرده.
در آخر هم از دستم ناراحت شد که چرا از همان اول، یعنی روز خواستگاری راستین همه چیز را برایش نگفتم. من هم کمی درد و دل کردم و از دلشکستنهایش برایش گفتم.
البته او کوتاه نیامد و حق را به من نداد ولی همین که توانسته بودم حداقل از ناراحتیهایم برایش بگویم راضی بودم. این را هم فهمیدم که اگر من تا ابد رفتارم را با او عوض نمیکردم هیچگاه از طرف او این اتفاق نمیوفتاد.
بعد از شنیدن همهی حرفها او هم راه حل بلعمی را تایید کرد و گفت:
–اصلا موقعی که میخوای بری پیش پسر بیتا خانم منم همراهت میام. یا اصلا نرو پیشش، تلفنی بهش بگو.
لبخند زدم و نفسم را سنگین بیرون دادم.
–آخیش، مامان داشتم منفجر میشدم. مهم اینه که الان راحت شدم. دیگه استرس ندارم. حالا دیگه برم پیشش یا تلفنی حرف بزنم برام مهم نیست. مهم اینه که میدونم شما حواستون بهم هست.
مادر بیتفاوت کارش را از سر گرفت.
–پاشو دختر، زود باش، بیا زودتر اینارو جمع کنیم بگیریم بخوابیم. بلند شدم و گفتم:
–مامان جان دست خودت رو میبوسه، من الان استرسم رفع شده، حسابی خوابم گرفته. شب بخیر.
برگشت و با اخم نگاهم کرد.
–جرات داری برو، شده فردا نمیزارم بری شرکت تا اینها رو جمع نکنی.
خندیدم.
–شوخی کردم. کی جراتش رو داره رو حرف شما حرف بزنه.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....