#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت230
نماز صبحم را که خواندم لبهی تخت نشستم. هواکاملا تاریک بود. آرش عمیق خواب بود.
خیلی وقت پیش شنیده بودم اگر روی یک نفرکه حواسش به تو نیست تمرکز بگیری و نگاهش کنی متوجه میشود وناخوداگاه نگاهت می کند. حتی اگر خواب باشد.
تصمیم گرفتم روی آرش امتحانش کنم. به ساعت نگاه کردم و به چشمهای بستهاش زل زدم. سعی کردم تمرکز بگیرم. نزدیک پنج دقیقه گذشت ولی انگار نه انگار، دوباره به ساعت نگاه کردم و وقت گرفتم وسعی کردم تمرکز بیشتری بگیرم. چشم هایم خسته شده بودند که آرش تکانی خورد. ولی چشم هایش را باز نکرد.
دوباره امتحان کردم، فایده ایی نداشت، چشم ها و گردنم درد گرفتند.
اصلا اوضاع برعکس شد به جای این که او چشم هایش را باز کند خودم خوابم گرفت. نمی دانم این قضیه را چه کسی از خودش درآورده، البته شاید من نتوانستم ذهنم را کنترل کنم.
ارش الان پادشاه هفتم است چطوراز خواب بیدارشود. "این آرشی که من می بینم بمبم درکنی کنار گوشش بیدارنمیشه چه برسه بشینی بهش بِنِگَری"
آرام زیر ملافه خزیدم وچشم هایم رابستم. هنوز چنددقیقهایی نگذشته بود که نگاه سنگین آرش را احساس کردم.
فکر کنم آنقدر به او زل زدهام توهمی شدهام.
حسم قویتر شد. از روی کنجکاوی چشم هایم را باز کردم و روبرویم دوتا گوی سیاه دیدم.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
–توبیداری؟
با صدایی که هزار تَرَک داشت ومن توی دلم قربان صدقه اش رفتم گفت:
–نشستی زل زدی بهم انتظار داری بخوابم؟
لبخندی زدم وپرسیدم کی بیدارشدی؟
با همان خواب آلودگی گفت:
–همون موقع که یه جوری نگاهم می کردی که احساس کردم گشنته می خوای من رو بخوری، ازترسم چشم هام روبازنکردم. که یه وقت خورده نشم.
از شوخیاش خجالت کشیدم و او خندید. خنده اش هم بند زدن می خواست و حسابی دل می برد.
پس توانسته بودم تمرکز بگیرم. به خودم امیدوار شدم.
دستش را دراز کرد و دوتا ضربه زد روی بازویش وباسرش به من اشاره کرد.
دیگر چه می خواستم از دنیا جز این که درکنار کسی نفس بکشم که نفسم به نفسش بند است. سرم را روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم. دست دیگرش را دورم حلقه کردوسرم را بوسید. بعدموهایم را از پشتم جمع کرد و ریخت روی صورتش و چند نفس عمیق کشید وگفت:
–بهترین مرفینه برای صبوری... بعد از چنددقیقه بانظم گرفتن نفسهایش و شل شدن دستش فهمیدم که خوابیده است.
چشم هایم را که بازکردم آرش نبود و آفتاب هم کارخودش را شروع کرده بود.
فوری تخت را مرتب کردم وآماده شدم و پایین رفتم.
مادر آرش در آشپزخانه بود.
به طرفش رفتم، هم زمان کیارش هم با چندتا نان تازه وخریدهایی که برای صبحانه کرده بود وارد شد.
به هردوسلام کردم. جوابم را دادند. کیارش بالبخند به طرفم امد و خریدهای زیادی که کرده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و گفت:
–نمی دونستم چی دوست داری عروس، واسه همین هرچیزی که به فکرم رسید که میشه صبحونه خورد رو خریدم.
متعجب نگاهی به خریدهایش انداختم. از تخم مرغ وسرشیرگرفته تاکره وپنیرومرباوحلورده...
از کارش بیشتر از این که خوشحال بشوم شرمنده شدم، چقدر بعضیها می توانند خوب باشند وقتی که اصلا فکرش رانمیکنی.
–راضی به این همه زحمتتون نبودم، من سختگیرنیستم، همه چی می خورم، ببخشید که افتادین توی زحمت.
–این حرفها چیه، اصلازحمتی نبود.
باصدای سلام مژگان هر دو به طرفش برگشتیم وجواب دادیم.
مژگان نگاه عصبی به خریدها کرد و گفت:
–کیارش جان چیزدیگهایی توی مغازه نبودکه بخری، راحیل دوست داشته باشه.
این همه خرید رو کجا بزاریم خورده که نمیشه، ماهم که داریم میریم.
از خجالت سرم را بلندنکردم وبه طرف حیاط رفتم. شاید هم مژگان حق داشت که ناراحت بشود.
آرش در حیاط میز و صندلیها را سر جایش می گذاشت.
بادیدنم به طرفم امد و سلام کرد و گفت:
–راحیل آب یه کم بالا امده وقلبه روشسته برده بیا بریم ببین.
وقتی باهم رفتیم آنجا دیدم حرف اسم آرش کامل شسته شده، ولی اول حرف اسم من هنوز هست، البته یه کم شسته شده بود ولی کامل خوانده میشد.
باصدای پای کیارش برگشتم به عقب.
نشاط چند دقیقه پیش را نداشت. آخرین صندلی را برداشت که ببرد. آرش فوری خودش رابه او رساند و گفت:
–مگه من مردم خان داداش، بده من خودم می برم.
–زنده باشی.
بعداز رفتن آرش دست به جیب امد کنارم ایستاد و نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت:
–می خوام یه قولی بهم بدی.
باتعجب نگاهش کردم.
–چه قولی؟
–سرش را پایین انداخت.
–هیچ وقت از حرفهای مژگان ناراحت نشی، براش مثل یه دوست باشی وکمکش کنی... اون احتیاج به کمک وحمایت داره، زودبهم میریزه، من زیادنمی تونم کمکش کنم، چون زودخسته میشم، گاهی فکر می کنم خودمم نیاز به کمک دارم، ولی تو وآرش می تونید. بخصوص تو...توی همین مدت کم، دیدم که چقدر آرش عوض شده...
می دونم توقع زیادیه، ولی درحقم خواهری کن...
"خدایا این چشه؟ این همون کیارشه بااون همه ادعا وتکبر، الان داره از من خواهش می کنه؟"
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت230
وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجرهایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید.
برای رفتن به طبقهی اول چند پله را باید بالا میرفتم. روی پلهها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمیکرد. شبیهه خانهی ارواح بود.
چارهایی نداشتم راه آمده را باید میرفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را میبینم اینقدر وحشت نمیکردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پلهی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتادهاند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم.
صدای پریناز را شنیدم.
–بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟
به پلهی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود.
پلهی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم.
صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد.
–بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظهی اول نشناختمش، نمیدانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر میرسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهرهاش بود که میخواست پنهان کند.
جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر میشود به پریناز اعتماد کرد.
وقتی پریناز تردیدم را دید گفت:
–بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمیکنه.
ولی من حرفش را باور نکردم.
از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت:
–راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمیخونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل.
صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد.
–آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو...
صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگیام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم.
پریناز گفت:
–میره، ولی تو رو هم با خودش میبره، نترس تو دردسر نمیوفته.
راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود.
نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بیقرار بود.
ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. میترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گرهی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او میگرفتم نه او از من. چشمهایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند.
کنار کاناپه زانو زدم. نمیتوانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشمهایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شدهاش را با زبانش خیس کرد و گفت:
–مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم.
–آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشهی چشمم وول میخورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد.
با صدایی که از ناتوانیاش قلبم فشرده شد گفت:
–چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن.
زمزمه کردم:
–فکر نمیکردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پریناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که...
اشارهایی به پایش کرد.
–جای زخمم عفونت کرده. برای همین...
تعجب زده گفتم:
–چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا...
گوشیام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم.
همان موقع پریناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت:
–من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین.
با دهان باز پرسیدم:
–کجا؟
برای لحظهایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت:
–وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی.
نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود.
به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم:
# ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....