eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
آرش با گوشی‌اش در حال صحبت کردن بود. –داداش من می گرفتم دیگه. بعدنگاهی به من انداخت وگفت: –آره می خوره، نه بابا می خوره دوست داره...باشه. آرش روبه مادرش کردکه در آشپزخانه بودوگفت: –مامان کیارش داره غذا می گیره ها چیزی آماده نکنی. –خدا خیرش بده، بعدنگاهی به ساعت انداخت. نچ، نچ، ساعت نزدیک پنجه، مژگان الان ضعف کرد. می دانستم کیارش از آرش درمورد من پرسیده که غذایی راکه می خواهد بخرد دوست دارم یانه...برای همین قند توی دلم آب شد. به نظرم او هم مثل آرش مهربان است. فقط به قول آرش استرس کاری و مسائل دیگر مانع از بروزش می‌شود. بالاخره کیارش امد و با بازکردن غذاها همه دورمیزجمع شدیم، جزمژگان، واقعاگرسنه بودم، یکی از ظرفها از بقیه بزرگتر بود، کیارش آن را برداشت و نزدیک مادرش گذاشت. –این برگه، برای مژگان گرفتم، صداش کن بیادبخوره. بیچاره مادر آرش چند بار از مژگان خواست که سر میز بیاید. ولی مژگان که روی کاناپه درازکشیده بودگفت گرسنه نیستم ونیامد. "اَه اینقدربدم میاد، پاشوبیابزارماهم غذامون رو بخوریم دیگه." من نتوانستم دست به غذاببرم چون جز آرش کسی شروع نکرده بود. آرش قاشق چنگالش را در ظرفش رها کرد وگفت: –مژگان بیا بزارماهم با آرامش غذامون روبخوریم دیگه... –مژگان بلندشدراه افتادطرف اتاق. –اصلامن میرم توی اتاق شما راحت باشید. آرش بلندشد و جلویش را گرفت و همانطور که هدایتش می کرد به طرف میزگفت: –توبیا الان غذا بخوریم بعدش می شینیم با کیارش صحبت می کنیم هرچی تو بگی همونه، باشه؟...باورکن دارم از گشنگی پس میوفتم. بالاخره مژگان خانم کوتا امد و تشریف آورد. انگارفقط حرف آرش را قبول داشت. در سکوت غذا خوردیم وصدای زنگ تلفن کیارش این سکوت را شکست. همین که شماره را دید اخم هایش به هم گره خورد. زیرلب غرغری زد و فوری گوشی را برداشت و به طرف اتاق آرش رفت. مژگان به آرش نگاه کرد. –می بینی، جدیدا همینجوریه ها... صدای داد و بیدا کیارش که می گفت شماهیچ غلطی نمی تونید بکنید باعث شدمژگان دیگر ادامه ندهد. همه گوش تیز کرده بودیم ببینیم کیارش چی می‌گوید. –من روتهدید می کنی، میرم ازت شکایت می کنم... کم‌‌کم صدایش ضعیف‌ترشد، فکرکنم وارد بالکن شد تا اگر حرف نامربوطی زد شنیده نشود. ولی باز هم صدایش می‌آمد. البته دیگر واضح نبود ولی معلوم بودکه بالحن خیلی تند و عصبی، باکسی که پشت خط است حرف میزند. مادر آرش آهی کشید و نگاهی به آرش انداخت. –مادرپاشو برو نزار اینقدر حرص بخوره خدایی نکرده سکته می کنه، دلم برای مادرشوهرمم می سوخت، بیچاره هر چقدر تلاش می‌کرد خانه آرامش داشته باشد باز یک جای کار می‌انگید. مژگان پوفی کرد و رو به آرش گفت: –اصلا اگه اون به گفته‌ی خودش این بچه براش مهمه، نباید اینقدر استرس به من بده. میدونی از وقتی راه افتادیم چند بار اینجوری با این لحن با کسی که پشت خطه حرف زده؟ نمیتونه اصلا گوشیش رو خاموش کنه؟ آرش نوچی کرد و بلند و به طرف اتاق رفت. نیم ساعتی آنجا ماند و با کیارش صحبت کرد. نمی دانم با کیارش چه می گفتند...دلم می خواست زودتربیاید و من را به خانه‌مان برساند. مژگانم حوصله اش سررفته بود، بالاخره بلند شد و او هم به داخل اتاق رفت. بعد از چند دقیقه که هر سه بیرون امدند مژگان دیگر آن عصبانیت قبل را نداشت، آرش وکیارش هم غرق فکربودند. احساس کردم کمی هم رنگ پریده به نظر می‌آیند. مادر آرش که کارش در آشپزخانه تمام شده بود، نگاهی به‌ آنها انداخت وپرسید؟ –چیزی شده؟ –کیارش لبخند زورکی زد. –هیچی، داشتیم بامژگان حرف می زدیم، دیگه ما میریم خونه، کاری نداری مامان؟ مادرش باتعجب نگاهی به مژگان کرد و لب زد: –آشتی کردید؟ –ما که قهر نبودیم مامان جان، فقط من زودقضاوت کردم، بعد هم مادرشوهرم را بوسید و از او بابت رفتارش عذرخواهی کرد. بیچاره مادرشوهرم ازتغییر رفتارناگهانی مژگان ماتش برده بود. "من آخر نفهمیدم قهر کردن یعنی چی؟طرف نمیخواد سربه تن شوهرش باشه محل بهش نمیزاره، از ماشینش وسط جاده پیاده میشه بعد میگه قهره نبوده، احتمالا معنی کلمه ی قهر توی لغت نامه‌ی دهخدا تغییرکرده و من خبر ندارم." بعداز رفتن آنها از آرش خواستم من را هم به خانه‌مان ببرد. ✍ ...
🕰 بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت: –چطور این همه درد رو تحمل کرده؟ –راستین در حالی که چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد گفت: –با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد. دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند. یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبه‌ی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت: –الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده. راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی می‌کردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت: –یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت: –صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت. همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند. من به آقا رضا گفتم: –من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید: –شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد. –نامزدشه. با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد. آقا رضا رو به من گفت: –شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزده‌ام. همین که صفحه‌ی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت: –باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم. آن یکی گفت: –شما برید. ما هم میاییم بیمارستان. تشکر کردم و خط را وصل کردم. –سلام مامان. بابا بیدار شده؟ –دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟ –من خوبم مامان. –اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟ با تعجب گفتم: –مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمی‌خواهید بپرسید راستین چی شد؟ –بسه‌ها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی. –مامان جان خب شما که همه چی رو حدس می‌زنید و می‌دونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم می‌دونید ماشین رو کی میارم دیگه. نوچ نوچی کرد و گفت: –خوبی بهت نیومده‌ها. آهی کشیدم و گفتم: –دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بده‌ها. بیچاره خیلی... با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحه‌اش انداختم. قطع کرده بود. "ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمی‌دونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد. وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند. در یکی از ماشینها پری‌ناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیره‌‌ی ماشین وصل کرده بودند. اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت. ... .....★♥️★..... .....★♥️★.....
🕰 بعد از بازرسی پای راستین، یکی از پرستارها رو به آقا رضا گفت: –چطور این همه درد رو تحمل کرده؟ –راستین در حالی که چشم‌هایش را روی هم فشار می‌داد گفت: –با مسکنهای قوی. الانم اثر آخرین مسکنی که خوردم رفته، تو رو خدا یه مسکن بهم تزریق کنید. رنگ صورتش به کبودی میزد. دو پرستار به یکدیگر نگاه کردند و سر تکان دادند. یکی از پرستارها فوری پایین رفت و با یک برانکارد آمد. آن دیگری هم آمپولی از جعبه‌ی کمکهای اولیه خارج کرد و بعد از آماده کردنش داخل رگ راستین تزریق کرد و گفت: –الان آروم میشی، فقط امیدوارم عفونت پات کار دستت نده. راستین را روی برانکارد گذاشتند. آن دو پلیس هم همه جا را بازرسی می‌کردند. حتی دستشویی و حمام و زیر و روی مبلها را. به کاناپه که رسیدند راستین رو به آقا رضا به کاناپه اشاره کرد و همانطور که از درد حتی نفس کشیدن هم دیگر برایش سخت شده بود گفت: –یه نایلون زیر اون بالشته که مال منه، برام نگهش دار. آقا رضا فوری نایلون را برداشت. یکی از پلیسها گفت: –صبر کنید باید بازرسی بشه و نایلون را از آقا رضا گرفت. همان لحظه پرستارها برانکارد را بلند کردند، که ببرند. من به آقا رضا گفتم: –من دنبال آمبولانس میرم بیمارستان. یکی از پرستارها از من پرسید: –شما چه نسبتی با بیمار دارید؟ ماندم که چه بگویم که آقا رضا در جا جواب داد. –نامزدشه. با ابروهای بالا رفته به آقا رضا بعد هم به راستین نگاه کردم. انگار راستین دردش یادش رفت چون لبش به لبخند باز شد. آقا رضا رو به من گفت: –شما برید. منم به خانوادش خبر میدم و میام. تازه یادم افتاد که هنوز به مادر زنگ نزده‌ام. همین که صفحه‌ی گوشی را روشن کردم مادر پشت خط آمد. یکی از پلیسها رو به من گفت: –باید از شما هم سوالاتی پرسیده بشه. با عجز نگاهش کردم. آن یکی گفت: –شما برید. ما هم میاییم بیمارستان. تشکر کردم و خط را وصل کردم. –سلام مامان. بابا بیدار شده؟ –دختر سر به هوا تو کجایی؟ مگه قرار نشد رسیدی زنگ بزنی؟ –من خوبم مامان. –اون رو که فهمیدم، اگه خوب نبودی که الان با من حرف نمیزدی. ماشین رو کی میاری؟ با تعجب گفتم: –مامان! واقعا شما الان فقط نگران ماشینید؟ نمی‌خواهید بپرسید راستین چی شد؟ –بسه‌ها، دوباره شروع کرد. حتما حالش خوبه، وگرنه تو اصلا جواب تلفن من رو نمیدادی. –مامان جان خب شما که همه چی رو حدس می‌زنید و می‌دونید، اصلا چرا زنگ زدید. لابد الانم می‌دونید ماشین رو کی میارم دیگه. نوچ نوچی کرد و گفت: –خوبی بهت نیومده‌ها. آهی کشیدم و گفتم: –دیگه همه چی بخیر گذشت اگه آقاجان پرسید بگید بیمارستانه، واقعیت رو بهش بگید. دیگه چیزی برای نگرانی نیست. البته حال راستین، ببخشید پسر مریم خانم هنوز بده‌ها. بیچاره خیلی... با صدای بوق ممتد گوشی نگاهی به صفحه‌اش انداختم. قطع کرده بود. "ای بابا این مامان من چرا اینقدر شل کن سفت کن درمیاره، تو خونه خوب بود که... آدم تکلیفش رو باهاش نمی‌دونه. فکر کنم دوباره باید از صفر شروع کنم، هر چی رشته بودم پنبه شد. وارد کوچه که شدم دو ماشین پلیس دیدم و چند نفری که تجمع کرده بودند. در یکی از ماشینها پری‌ناز دست بند به دست نشسته بود. دستبندش را به دستگیره‌‌ی ماشین وصل کرده بودند. اصلا دلم برایش نسوخت. نه به خاطر این که به خاطر هیچ و پوچ این همه بلا سر من و راستین آورده بود به خاطر این که حتی به مملکت و مردم خودش هم رحم نداشت. ...