#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت238
مادر تاخواست حرفی بزند گوشیاش زنگ خورد.
تازه یادم افتاد گوشیام را خانه جا گذاشتهام. حتما آرش بود.
قلبم محکم میزد خیلی محکم، مادر تاشماره را روی گوشیاش دید ببخشیدی گفت و بلندشد و از ما فاصله گرفت.
حرکات مادر برای مادر شوهرم عجیب بود. برگشت طرف من وخواست چیزی بپرسد که ساکت شد و به چشمانم زل زد.
–راحیل، مادر خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
–بله خوبم، اونقدرشما ازدل شوره گفتید، منم بهش مبتلا شدم. بعدبلند شدم.
–گلابتون کجاست؟ کمی ازش بخورم.
–کابینت کنار یخچال.
به طرف آشپزخانه رفتم.
مادر آرش هم دنبالم امد.
–راحیل جان، پس آرش کجاست؟
–میادمامان جان.
کابینت هارا یکی یکی باز میکردم.
مادر آرش کابینتی را که گفته بودرا باز کرد و گلاب را به دستم داد و گفت:
–گفتم که اینجاست. بعدکتری را آب کرد و روی گاز گذاشت.
مادر تلفنش تمام شد و صدایم کرد.
به سالن رفتم.
زیر گوشم گفت:
–آرش گفت دارن میان خونه، مادرشوهرت قرص زیر زبونی داره؟ بااسترس گفتم:
–نمی دونم.
مادر به کانتر تکیه زد و گفت:
–بیاییدبشینید حاج خانم، زحمت نکشید، راستی واسه استرسی که گفتید، یه قرص زیرزبونی اگه دارید بزارید زیر زبونتون.
–آره دارم، راست میگید.
بعدازاین که قرص را گذاشت. بااشارهی مادر، بلند پرسیدم:
– مامان کی بود زنگ زد؟
مادر هم بلندگفت:
–آرش بود، مثل این که مژگان خانم، حالش بدشده، زنگ زده آرش بره بیارش اینجا...
مادرآرش باتعجب پرسید:
–به شمازنگ زده؟
–بله، آخه راحیل گوشیش روجاگذاشته.
مادر آرش نگران شد.
–چرا؟ چی شده حالش بد شده؟ نکنه دوباره با کیارش دعواش شده؟
بعدزمزمه وارگفت:
–آخراین پسرسکته می کنه از بس حرص وجوش می خوره، این دختره رو هم حرص میده.
مادر همان لحظه گفت:
–انگار مژگان خانم هم به خاطر آقا کیارش حالشون بد شده.
–ای وای چرا بچم؟ صبح که باهاش حرف زدم خوب بود. کنارش ایستادم وگفتم:
–چیز مهمی نیست، مثل این که سرشون درد گرفته بردنش بیمارستان. شاید فشارشون بالا رفته.
هراسون دنبال تلفن رفت که زنگ بزند وخبر بگیرد.
انگارشمارهایی یادش نیامد، تلفن را به طرفم گرفت.
–راحیل مادر بیا شماره آرش یا مژگان روبگیر. من یهو مغزم پوک شد. قبل از امدن شما به کیارش زنگ زدم جواب نداد. گفتم لابد سرش شلوغه زود قطع کردم. گفتم الان میگه مادرم نمیزاره من به کارم برسم. هی زنگ میزنه. حتما یه چیزی شده مژگان حالش بد شده دیگه. اون الکی حالش بد نمیشه. گفتم دلم شور میزنه ها.
بعد انگار با خودش نجوا میکرد گفت:
–حالا با این اوضاع چرا به شما گفته بیایید اینجا، داداشش بیمارستانه اونوقت آرش فکر...
همان موقع صدای زنگ خانه بلند شد.
به طرف آیفن رفتم با دیدن قیافهی آرش پشت مانیتور قلبم از جا کنده شد. در را زدم.
–کی بودمادر؟
بابغض گفتم:
–آرش اینان مامان جان.
مادر آرش همانطورکه با تعجب به من نگاه می کرد به طرف دررفت وبازش کرد و جلوی در ایستاد.
مژگان بادیدن مادرشوهرم شروع به جیغ زدن کرد و گفت:
–مامان بدبخت شدم، مامان بیچاره شدم.
پدرش هم همراهش بود و مدام سعی می کردآرامش کند.
مادرشوهرم هاج وواج نگاهشان میکرد.
وقتی مژگان مادر شوهرش را بغل کرد وگریه کردمن ومادرم دیگر نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و شروع به گریه کردیم.
مادرآرش باعصبانیت مژگان را از خودش جداکرد و گفت:
–چی شده؟ کیارش کجاست؟
–مژگان جیغ زد:
– کیارش رفت مامان، بچش روندید و رفت...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت238
–آخه تو نمیدونی اونجا چه خبره، اونقدر ذهن آدمها رو از همون بچگی پر از مسائل بیارزش و سرگرمیهای مهیج و برنامههای تلویزیونی متنوع و انواع تفریحات میکنن که اجازهی فکر بهشون نمیدن. جوری ذائقهی اونها رو به میل خودشون تغییر میدن و وابستشون میکنن به رنگ و لعابهای پوچ که اگر اونها رو ازشون بگیرند احساس بدبختی میکنن. اونا خیلی غرق شدن، چون دولتمرداشون اینطور میخوان، بهترین راه هست برای ادامه دادن به ظلمهاشون. متاسفانه بعضی از همین ایرانیها هم گول ظاهر تر و تمیز اونها رو میخورن. در حالی که از داخل گندیدن. مثل یه کیک گندیده که با خامه و توت فرنگی تزیینش کردن و گذاشتنش پشت ویترین. تا سالها اونجا زندگی نکنی متوجهی این چیزها نمیشی. البته در صورتی متوجه میشی که تو هم مثل اونا سرگرم نشده باشی.
اونا کمکم دارن با مردم کل دنیا این کار رو میکنن.
به مادرش اشاره کردم.
–چرا این حرفهات رو مادر خودت جواب نداده؟ اون حرفهات رو قبول نداره؟
لبخند زد.
–مادرم خیلی تغییر کرده.
با تعجب پرسیدم:
–مطمئنی؟
–آره، اون قبلا همون بهشت و جهنم رو هم قبول نداشت.
ابروهایم بالا رفت.
–پس چقدر تو اذیت شدی.
–خیلی... برام یه کابوس بود که نکنه مامانم با اون اعتقاد از دنیا بره، خیلی دعا میکردم.
سرم را پایین انداختم و به بقیهی توضیحاتش در مورد نوع پوشش مادرش گوش کردم. آخر حجاب مادرش اصلا قابل مقایسه با خودش نبود. کم حجاب بود و با نورا و شوهرش اصلا سنخیت نداشت.
گوشم به نورا بود ولی تمام فکر و ذهنم پیش راستین بود. خجالت میکشیدم برای بار دوم سراغ راستین را بگیرم.
حرفهایش که تمام شد ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–بیا بریم یه جا بشینیم که دیگه اصلا نمیتونم سرپا بمونم.
نگاهی به شکمش انداختم و هین کوتاهی کشیدم.
–خب زودتر بگو، با این وضع از کی اینجا سرپا موندی، باور میکنی اصلا یادم رفته بود که بارداری.
–میدونم، اونقدر حواست پرت بعضیها هست که کلا هیچی یادت نمیمونه.
نگاهم را به کفشهایم دادم و سکوت کردم.
–حتما الانم میخوای بدونی آقا راستین کجاست.
نگران نباش، گفتم که خوبه، بردنش ازش آزمایش بگیرن که ببینن عفونت پاش داخل خونش وارد شده یا نه. مادر شوهرمم بیچاره میترسه که جواب آزمایش مثبت باشه.
مرا با خودش به طرف ردیف صندلیها برد.
از حرفش دلشوره گرفتم. روی صندلی نشستم و پرسیدم:
–اگه وارد خونش بشه خیلی بده؟
–انشاالله که چیزی نیست. اگر اون طورم باشه درمان داره.
فکری کردم و گفتم:
–آخه معلوم نیست که از کی زخمش عفونت کرده، اگه مدت طولانی بوده، شاید امکانش باشه که...
نورا حرفم را برید و همانطور که به حرف زدن مادر و مادرشوهرش چشم دوخته بود آرام گفت:
–پیش خودمون باشه، دکتر گفته احتمالا عفونت وارد خونش شده، چون مثل این که راستین علائمش رو داشته.
–چه علائمی؟
–مثلا تب، فشار خون. حالا میخوان بدونن چقدر عفونیه، تا دکتر بتونه دارو تجویز کنه و درمانش رو شروع کنه.
نگران شدم. صورتم را با دست پوشاندم.
دستهایم را گرفت و گفت:
–اینجوری نکن، مادر شوهرم شک میکنه، مشکلی نیست که...
–اگه مشکلی نیست پس چرا به مادرش نگفتید که توی خونش عفونت هست.
پوفی کرد و سرش را تکان داد و گفت:
–یکی بیاد تو رو بگیره، به مامانش نگفتیم چون دیگه حساس شده، حالا فکر میکنه چی شده...
بعد با لبخند صورتم را طرف خودش چرخاند و با لبخند گفت:
–الان میخوام یه چیزی بهت بگم که شاخ دربیاری.
با اشتیاق نگاهش کردم.
–چی شده؟
–اگه گفتی مامانم واسه چی امده ایران؟
–خب معلومه، امده به تو سر بزنه.
–اون که آره، ولی دلیل مهمترش اینه که چون اونم شاخ درآورده امده من رو با خودش ببره.
به مادرش نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:
–چرا ببره؟ یعنی میخوای بری؟
–میخواد اونجا برم آزمایش تا ببینه دکترهای ایران درست گفتن اثری از مریضیم دیگه نیست یا نه.
با دهان باز نگاهش کردم.
–راست میگی؟ تو دیگه مریض نیستی؟ حالت خوب شده؟
بغض کرد و سعی کرد جلوی سریز شدن اشکش را بگیرد.
–آره اُسوه، باورت میشه؟
بغلش کردم.
–معلومه که باورم نمیشه، چطور باور کنم؟ اون حال نزار تو آخه چطور یهو خوب شد. مگه میشه؟
خودش را عقب کشید.
–البته کاملا خوب نشدم. ولی دکتر گفت احتمال این که دوباره حالم مثل قبل بشه خیلی کمه.
من هم بغض کردم.
–خیلی برات خوشحالم نورا. خدارو شکر.
دستمال کاغذی از کیفش درآورد و بینیاش را گرفت.
–مادرم باور نمیکنه، میگه باید باهاش برم تا دکترهای اونور تشخیص بدن.
اخم کردم.
–ولی بعضی از دکترهای ایران تو دنیا تک هستن که...
شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، کلا ایران رو باور نداره. البته من که نمیرم. حنیف گفت خودش کمکم مادرم رو قانع میکنه که مسافرت برام خوب نیست و تا زایمانم پیشم بمونه.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....