#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_102
صبحانه مهمان آقاطاهر شدیم و بعد از صبحانه ،همراه دکتر به بهداری برگشتم. اول از همه لباس هایم را عوض کردم و بعد از شستن تمام لباس هایم، روپوش سفیدم را پوشیدم و سمت اتاق دکتر رفتم.
در اتاق که گشودم، سرش را بالا آورد. شاید توقع نداشت که به آن زودی به بهداری بیایم. شاید حتما فکر میکرد که به استراحت بیشتری نیاز دارم، اما با همه این حرف ها، سکوت کرد. منهم سکوت کرده بودم.
وسایل داخل کیف دکتر را ، دوباره سر جایشان برگرداندم که بلاخره این سکوت بینمان شکسته شد:
_ امروز میتونی استراحت کنی... لازم نیست بیای بهداری.
نمیدانم چرا شیطانک وجودم، بدجوری وسوسه ام کرد که طعنه ی دیشبش را، به او یاد آوری کنم:
_ ترسیدم اگر نیام... شما به بهانه ای که دارید، من را اخراج کنید.
در حالیکه او در منتهی الیه نگاهم بود و به سختی عکس عملش را متوجه می شدم، دیدم که سر بلند کرد و چند ثانیه ای به من خیره شد .
_من بی دلیل، کسی رو اخراج نمیکنم .
و باز وسوسه شدم که جوابش را بدهم. چرخیدم سمتش و چشم در چشمش با جدیت گفتم :
_ولی دیشب بی دلیل یه پرستار بیچاره رو فقط به خاطر اینکه گفته بود، نمیتونه کاری که شما میخواهید رو انجام بده، اخراج کردید... یادتون رفته؟
نیمچه لبخندی روی لبم بود که فکر کنم به نیشخند برداشت شد. اخمی کرد و از پشت میزش برخاست. سمتم آمد و کنار دستم ایست کرد .
فشارسنجی که از درون کیفش بیرون کشیده بودم را در دست گرفت و با خونسردی تمام جوابم را داد :
_ بله اخراج شدی... وسایلت رو جمع کن و آخر همین هفته از این روستا برو.
شوکه شدم. توقع همچین حرفی را، آن هم بعد از گذراندن یک شب پر از خستگی نداشتم. تا نگاهم سمتش رفت، از اتاق بیرون رفته بود و من آن قدر از دست آن همه غرور کاذبش، عصبی شده بودم که دیگر دستم به کار نمی رفت.
پنجه هایم را کفِ دستم مشت کردم و محکم روی میزش کوبیدم و دلم بد جوری خواست که صدایم را بلند کنم بلکه به گوشش برسد :
_ میرم... حتما میرم... دیگه از دست تو خسته شدم.
نفس عمیقی کشیدم، اما آرام نشدم و در یک حرکت سریع ، تمام وسایل روی میزش را با دستم روی زمین ریختم. گرچه همان موقع پشیمان شدم، ولی کمی دیر شده بود . از آن بدتر وقتی بود که نگاهم روی دفتر و کتاب دکتر که روی زمین افتاده بود، خشک شد.
گوشه عکسی از کتابش بیرون زده بود. عکسی از سه مرد با لباس رزمندگان دوران جنگ!
خم شدم و عکس را برداشتم و در کمال تعجب دیدم که یکی از آن سه نفر دکتر است و همان موقع در اتاق باز شد.
دکتر با قدمهایی بلند سمتم آمد و تا خواستم معذرت خواهی کنم، محکم سرم فریاد کشید:
_ از اتاق من... برو بیرون.
یخ زدن تک تک سلولهای تنم را به خوبی درک کردم. خم شدم و کتابش را روی میز گذاشتم و عکس را لای برگه های کتاب و به سرعت از اتاق بیرون زدم .
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_102
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
-آقای نریمانی، صاحب یکی از آتلیههای بزرگ و درجه یکه این شهره! امروز ازم خواست یه عکاس خوب و حاذق بهش معرفی کنم...
شوخی میکرد؟ نه! برای چی باید شوخی داشته باشه.
-گوشت با منه یاسمن؟ تو دختر بااستعداد و پرتلاشی هستی، تو رو بهش معرفی کردم، میدونم سخته و زمان زیادی میخواد، اما تو جربزش رو داری! از پسش برمیای! البته بهش گفتم که تو باید قبول کنی...
چشمام خیره شده بود بهش و کلامی از دهانم خارج نمیشد.
طی مدتی که اینجا بودم، اونجوری که ازش تعریف میکرد، دوست داشتم یه بار آتلیهش رو ببینم، چه برسه به اینکه اونجا کار کنم.
توی مغزم نمیگنجید، گیج بهنظر میرسیدم، صبح و ظهر اونجوری حالم گرفته شد و الآن... توی دلم کیلو کیلو قند آب میکنن.
باذوق و اشتیاق زیادی بلند گفتم:
_واقعا که تو فوقالعادهای آرام جون!
معلومه که قبول میکنم.
-مباارکه پس!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️