eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. دلم شکسته بود . شاید نباید از دکتر بد اخلاق روستا، تا این حد انتظار می‌داشتم. ولی حتی به سرم هم نزد که در عوض یک کنایه ی ناچیز، مرا اخراج کند. تا بعد از ظهر در اتاق واکسیناسیون ماندم و دلم می‌خواست مریضی بیاید و من همچنان در اتاقم باشم تا او به تنهایی مجبور به انجام دادن کارها شود . اما انگار مریض ها هم آن روز با من لج کرده بودند و آن روز بهداری خالی تر از همیشه بود. بعد از ظهر که سرم را با حل کردن جدول روزنامه ای گرم کرده بودم، گلنار در اتاقم محکم و پرشور گشود، آنقدر که ترسیدم. _سلام... چطوری؟ _قلبم ریخت... چرا اینجوری میای؟ ... لااقل در بزن. خندید : _در زدن نداره... چطوری پرستاره فداکار؟ لبخند تلخی زدم و او جلو آمد و لبه ی تخت، مقابل میزم نشست. _ شنیدم حالا آقاطاهر قراره برای تشکر امشب براتون یه غذای خوشمزه بیاره. _ غذا؟ _آره واسه نوه اش یه گوسفند تپل زمین زده . سرم را باز خم کردم روی روزنامه‌ای که زیر دستم بود و مدادم را روی خانه خالی جدول گذاشتم. _نمیپرسی دیشب که با آقا پیمان رفتیم دنبال مشهدی ساره، چی شد؟ فوری سرم بالا آمد و با شوق پرسیدم: _ آره... راستی تعریف کن ببینم. دو کف دستش را به لبه تخت گرفت و در حالی که پاهایش را از تخت، آویز کرده و در هوا تکان می‌داد، سرش را پایین انداخت و ادامه داد : _هیچی دیگه رفتیم روستای بالادست. بلند گفتم : _ کوفت نگیری گلنار... درست تعریف کن ببینم. از شدت شوق حتی نمی توانست لبخندش را مهار کند. _خوب اولش که به نظرم هنوز به من اعتماد نداشت و فکر میکرد که ممکنه توی مه گم بشیم و سر از ناکجا آباد در بیاریم اما... مکث کرد و تک خنده ای که با اشتیاق بلند پرسیدم : _ اما چی؟ باز هم خندید و ادامه داد : _تفنگ روی دوش من بود که درست وقتی از روستا دور شدیم، چندتایی گرگ دنبالمون کردند... یکیشون رو با تیر زدم و بقیه فرار کردند. _خب. لبخندش را مهار کرد : _ از همان لحظه بود که نگاه آقا پیمان عوض شد . فریادی از شوق سر دادم و خندیدم : _ بقیه اش. _هیچی دیگه... رسیدیم اما تو اولین پرس‌وجو فهمیدیم که مشهدی ساره فوت کرده... دست خالی باید برمی‌گشتیم روستا... اما توی راه برگشت آقا پیمان حرف قشنگی زد. فوری پرسیدم : _چی گفت؟ _گفت فکر نمی کرده که من همچین دختر زرنگی باشم و حتی از تیراندازی من هم خوشش آمده بود. سرش را بلند کرد و با خنده ادامه داد : _ دیشب یکی از بهترین شبهای عمرم بود مستانه! نفس بلندی کشیدم و خوشحال بودم که دید آقا پیمان نسبت به گلنار تغییر کرده بود. لحظه‌ای سرم را سمت پنجره چرخاندم و آهی کشیدم . من باید کوله بار خاطراتم را می‌بستم و از آن روستا می‌رفتم و سخت بود دل کندن از آن روستا. از گلنار، از بی بی، از مهربانی های پدرانه ی مش کاظم، از شوخی های آقا پیمان. حتی از بهانه های بی بهانه ی دکتر!