#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_104
سکوت من باعث شد تا گلنار شک کند.
_ چیزی شده مستانه؟
سرم همچنان سمت پنجره بود و نگاهم روی همان تک شاخه ی پیچکی که درون شیشه آبی، کنار پنجره ریشه کرده بود .
_مستانه با توام .
_من دارم از این روستا میرم .
_چی؟
_همین که شنیدی .
فوری از روی تخت پایین پرید و سمتم آمد :
_یعنی چی دارم میرم؟... پس از اهالی روستا چی میشه؟... تو نمیتونی بری .
_چرا نمیتونم!؟
_آخه چرا؟
دلم نیامد که بگویم دکتر از من خواسته. فقط سکوت کردم و گلنار با حرص و عصبانیت آمیخته به هم، سرم فریاد زد. از من دلیل خواست. حتی ناسزا هم گفت اما من لحظهای سکوتم را نشکستم و در آخر گلنار بود که قهر کرد و رفت .
آهی کشیدم به وسعت همه ی خاطرات تلخ و شیرین آن چند ماه.
طولی نکشید که تاریکی دم غروب اتاقک واکسیناسیون را هم گرفت. خواستم از اتاق بیرون بروم که صدای آقا پیمان را از پشت در اتاق شنیدم.
_کجایی دکتر؟
صدای دکتر هم مثل دوست خودش بود.
_چه خبرته؟ ... چرا داد میزنی؟
_بیا ببین آقا طاهر واست چی فرستاده!
_این چی هست؟
_گوشت قربونی... واسه نوه اش گوسفند کشته... تازه شما را هم دعوت کرده خونه اش... خانوم پرستار کجاست؟... قراره حسابی ازش تشکر کنند.
_نمیدونم .
پشت در اتاق ماندم و گوش سپردم به صحبت آن دو .
_نمیدونی یعنی چی؟!... توی اتاقش هم که نبود... برق اتاقش خاموش بود!
_شاید رفته باشه .
_کجا رفته باشه؟!
_چه میدونم... خونه مش کاظم... شاید هم اصلاً رفته باشه شهر .
صدای بلند آقا پیمان در بهداری طنین انداخت :
_ این مسخره بازیا چیه؟!.... چی بهش گفتی؟.... یعنی چی که رفته باشه شهر!
_دیوونه ای تو!... به من چه... من چیزی نگفتم .
_مگه میشه تو چیزی نگفته باشی!... از بس اخلاقت گند دماغه، این دختر رو هم پروندی .
_درست صحبت کن پیمان... پروندی یعنی چی؟
_غیر از اینه مگه؟... مگه تو نبودی که گفتی دختر خوبیه، مگه نگفتی دختر مهربونیه... گفتی تا حالا مثل اون، پرستاری توی روستا نبوده .
_خوب که چی؟... همه این ها رو من گفتم.
صدای فریاد بلند پیمان را شنیدم:
_ پس چرا گذاشتی به همین راحتی بره؟... تو یه احمقی حامد... این روش مسخره ای که تو داری، نه تنها این دختر، بلکه حتی اگه، فرشته هم از آسمون برات نازل بشه، فراریش میدی .
_خواهشاً حرف مفت نزن پیمان... رفتن یا نرفتن اون، به من ربطی نداره... مطمئن باشه اگر رفته، خودش می خواسته که اینجا نمونه .
_داره حامد به تو ربط داره... تو خودت هم خوب میدونی که دوسش داری .
نفسم حبس شد و تکیه به دیوار اتاق زدم و باز صدای پیمان را شنیدم :
_اگه دوستش نداشتی، توی همه ی حرفات، توی همه ی پیام هات، تماس هات با من، در موردش حرف نمیزدی .
_چرت نگو پیمان ....هیچ احساسی بهش ندارم .
_به خودت دروغ نگو حامد .
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
〰〰〰〰〰〰💖
〰〰〰〰〰☁️
〰〰〰〰💖
〰〰〰☁️
〰〰💖
〰☁️
#پارت_104
#برندهی_عشق
ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.💞.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ.ـ
_بالاخره کمک خواستی من هستم! سراغ غریبه نرو، شبنم مهربونه، یه سلام بهش بکنی، همه چی و یادش میره، دوباره مثل کنه، میچسبه به خودت!
-باشه مادربزرگ! برو دیرت شد!
اخطارگونه گفت، پیاده شدم و با سرعت ازم دور شد.
***
مهیار با حالت غر رو به کیان گفت:
-خب یبار هم که شده محض رضای خدا تو یه چیزی مهمونمون کن! پسر! همش مثل سیریش آویزون منی!
-داداش من میزبانیم به پای تو نمیرسه! میخوای فلافل دوقرصه مهمونت کنم؟
-ای نامرد! من همیشه همبرگر با گوشت گاو برات میگیرم، تو فلافل دوقرصه؟ خسته نشی!
به حرفاشون گوش میدادم و میخندیدم اما طوری که نشنون.
بعد از کوییز سختی که استاد عزیزی ازمون گرفت، یه استراحت با پیراشکیهای یاسی پخت بهمون میچسبید.
ظرف رو از توی کوله درآوردم و رو به گیسو گفتم:
_پیراشکی دوست داری؟
مهیار دستی به شکمش کشید و جلو اومد:
-مگه شما آشپزیم بلدی؟
_چجورم! یه پا کدبانوام.
-بزار ببینیم چی پختی خانم رضوی؟
بیدرنگ یه دونه از پیراشکیها رو برداشت، گازی بهش زد و انگار از طعمش خوشش اومد اما چیز دیگهای به زبون آورد:
-اِی... بگی نگی بد نیست... باید براتون آستین بالا بزنیم!
پسرهی پررو! اصلا من بهش اجازه دادم که پیراشکیهام و بخوره؟
با لحنی حرصی گفتم:
_معمولا برای پسرا آستین بالا میزنن!
⛔️کپی حرام و پیگرد قانونی دارد.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.💖.-.-.-.-.-.-.-.-.-
https://eitaa.com/hadis_eshghe
☁️💖☁️💖☁️💖☁️
۴ دی ۱۴۰۳