eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_خوش آمدید... بفرمایید. با دعوت آقاطاهر که در حیاط خانه اش داشت با کمک همسرش دیگ بزرگ برنج را روی آتش برپا می کرد، وارد خانه شدیم. تنها سلامی کردم و با لبخند و مشایعت رقیه خانوم تا کنار پله های ورودی، رفتیم. وارد خانه شدیم. آقا پیمان و مش کاظم و حتی بی بی، در اتاق نشسته بودند که با سلامی سمت بی‌بی رفتم و کنارش نشستم. نگاهم در اتاق چرخید. جای گلنار خالی بود و از اینکه حس کردم هنوز با من قهر است، حالم بد شد. سنگینی بزرگی روی قلبم نشست، اما طولی نکشید که در اتاق باز شد و گلنار با یک سینی چای در آستانه ی در ایستاد. از دیدنش لبخند، بی اراده روی لب هایم جان گرفت. آن شب به نظرم از همیشه زیباتر شده بود. روسری ترکمنی قرمز به سر داشت که رنگ سرخ گل های روسری، عجیب اثری روی سفیدی پوستش گذاشته بود. شاید هم، کمی مژه هایش را با روغن بادام، دسترنج بی بی، چرب کرده بود و از سُرمه ای که دست ساز بی‌بی بود چشمانش را سیاه. سینی چای را چرخاند تا به من رسید. با لبخند آهسته سلام کردم اما قهر بود ولی جواب سلامم را داد و از کنارم رد شد. دکتر با آقا پیمان با صحبت می کرد که آقا طاهر هم به جمع آنها پیوست . _خوش آمدید. نگاه همه به سمت آقا طاهر رفت. _ خب به سلامتی، اسم نوه تون چی شد بالاخره؟ آقاطاهر که دو زانو کنار آقا پیمان نشسته بود، گفت: _ زنگ زدم به دامادم و خبرش کردم... بهش گفتم که چه بلایی از سرمون گذشت... ازش اجازه گرفتم که اسم بچه رو من انتخاب کنم. همه با هم پرسیدیم : _اسمش چی شد؟ آقا طاهر مکثی کرد و سر به زیر انداخت. _ ارسلان. اولین نفری بود که بلند گفت؛ ماشاالله خوشنام باشه، بی بی بود و مش کاظم هم با لبخند سری تکان داد و در همان لحظه بود که باز در اتاق باز شد و رقیه خانوم با یک سینی بزرگی که روی دست داشت، جلو آمد . در مقابل نگاه همه سینی را جلوی پاهای من گذاشت. _ناقابله خانوم پرستار... شوکه شدم. توقع نداشتم. نگاهم روی روسری ترکمن سفیدی که گل های سرخش، زیبایی خاصی به روسری بخشیده شد، ماند. بی بی که کنار دستم بود، دستی روی شانه ام انداخت : _مبارکت باشه. و همان موقع، رقیه خانم قواره سفید چادر را باز کرد و گفت: _ اینم انشاالله واسه شگونه... انشاالله توی عروسی خودت سر کنی. و بعد از لای روسری ترکمنی که تا خورده بود، یک دستبند طلا به طرح قدیمی بیرون کشید . _اینم یادگار مادرمه... دیشب نذر کردم، اگه خدا دخترم و بچه اش را صحیح و سالم نگه داره... این رو بدم به شما. شوکه بودم و شوکه تر شدم . اصلا ماتم برد. _چی؟! دست دراز کرد تا دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم. _نه رقیه خانوم... این روسری و چادری برمی دارم... اما این خیلی با ارزشه... یادگار مادر شماست... من اصلاً کار خاصی نکردم .