eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 حتی رادمهر هم متعجب شد. سرش را تا کنار گوشم جلو کشید. _بابا چکارت داره؟ _نمی دونم... _می خوای منم باهات بیام ؟ _نه خودم برم بهتره. آهسته از کنار رادمهر برخاستم و مقابل نگاه او و زن عمو سمت پله ها و طبقه دوم و اتاق عمو رفتم. در اتاقش را نیمه باز گذاشته بود که وارد شدم . پشت میزش نشسته بود که بدون حتی لحظه ای نگاه گفت: _در و ببند. اطاعت کردم اما هیچ از لحنش و تُن تحکم صدایش احساس خوشایندی نداشتم. با دستش کاناپه ی جلوی میزش را نشانم داد. نشستم روی کاناپه و گفتم: _بله عمو جان.... نیشخندی زد و زیر لب زمزمه کرد. _عمو جان؟!!! نگاهم به او بود و هیچ حدسی نمی توانستم در مورد این طرز رفتارش بزنم که سر بلند کرد و نگاهش شاملم شد. نگاهش چنان جدیتی داشت که از همان لحظه بعید دانستم که به آن مهمانی به قصد اتمام کدورت ها ، دعوت شده باشم. _فکر نکن اگه من شما رو اینجا جمع کردم ، پس قراره خوب و خوش کنار هم باشیم ...نه ...شما هنوز بچه های همون کسی هستید که تموم زندگیمو ازم گرفت.... منم دلخوشی از رخام نداشتم اما حالا.... مکثی کرد و ادامه داد: _وضع فرق کرده.... من خودم جای کسی رو گرفتم که یه عمر دنبال انتقام ازش بودم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀