🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1072
_وگرنه مجبورم جور دیگه ای تو رو از زندگی پسرم بندازم بیرون...
_آخه چرا؟!... ما با هم خوشبختیم ....
و صدایش باز بالا رفت.
_تو و اون احمق شاید احساس خوشبختی کنید ولی من نه.... اسم من و نام من فقط با بچه ی رادمهر موندگار میشه.... فکر می کنی چرا دست از سر زندگی رامش و بهنام برداشتم؟.... چون بچه رامش به نام بهنام ثبت میشه ... من می خوام بعد از من شرکت هام به بچه ی رادمهر برسه... نمی خوام مال و اموالم برسه به داداش بی خاصیت تو ....
احساس می کردم دارم از شدت بغض خفه می شوم ...
_فکراتو بکن .... من زیاد بهت مهلت نمی دم.... تا من اقدامی نکردم خودت در مورد طلاق با رادمهر حرف بزن.
برخاستم و از اتاق بیرون زدم... آنقدر گیج بودم که حتی نرسیدم بپرسم منظورش از اینکه گفته بود ، رخام منم ، چیست ؟!
به سمت سرویس بهداشتی سالن بالا رفتم .
آبی به صورتم زدم و حال بدم را از همه مخفی کردم.
از پله ها پایین آمدم. بهنام و رامش هم آمده بودند. و چقدر خوشحال!
کیک گرفته بودند و با ورود من رامش سمتم دوید و مرا در آغوش کشید .
_سلام ... خوبی باران؟... چقدر خوشحالم همه مون دور هم جمع شدیم.
و چه جمع شدنی!
با زحمتی مضاعف لبخند زدم.
_مبارک باشه...
_ممنون عمه خانوم!
نشستم کنار رادمهر و از همانجا به بهنام سلام کردم که خودش متوجه حالم شد.
از روی صندلی اش برخاست و سمت من آمد و آهسته پرسید.
_باران خوبی؟!
_آره....
_قیافت اینو نمی گه....
نگاه رادمهر هم سمتم آمد.
_آره یه جوری شدی انگار...
_فکر کنم فشارم افتاده ...
بهنام به شوخی یه سیب از روی میز برداشت و دست رادمهر داد.
_پوست بگیر واسه خواهرم ...مگه نمی بینی فشارش افتاده!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀