eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _وگرنه مجبورم جور دیگه ای تو رو از زندگی پسرم بندازم بیرون... _آخه چرا؟!... ما با هم خوشبختیم .... و صدایش باز بالا رفت. _تو و اون احمق شاید احساس خوشبختی کنید ولی من نه.... اسم من و نام من فقط با بچه ی رادمهر موندگار میشه.... فکر می کنی چرا دست از سر زندگی رامش و بهنام برداشتم؟.... چون بچه رامش به نام بهنام ثبت میشه ... من می خوام بعد از من شرکت هام به بچه ی رادمهر برسه... نمی خوام مال و اموالم برسه به داداش بی خاصیت تو .... احساس می کردم دارم از شدت بغض خفه می شوم ... _فکراتو بکن .... من زیاد بهت مهلت نمی دم.... تا من اقدامی نکردم خودت در مورد طلاق با رادمهر حرف بزن. برخاستم و از اتاق بیرون زدم... آنقدر گیج بودم که حتی نرسیدم بپرسم منظورش از اینکه گفته بود ، رخام منم ، چیست ؟! به سمت سرویس بهداشتی سالن بالا رفتم . آبی به صورتم زدم و حال بدم را از همه مخفی کردم. از پله ها پایین آمدم. بهنام و رامش هم آمده بودند. و چقدر خوشحال! کیک گرفته بودند و با ورود من رامش سمتم دوید و مرا در آغوش کشید . _سلام ... خوبی باران؟... چقدر خوشحالم همه مون دور هم جمع شدیم. و چه جمع شدنی! با زحمتی مضاعف لبخند زدم. _مبارک باشه... _ممنون عمه خانوم! نشستم کنار رادمهر و از همانجا به بهنام سلام کردم که خودش متوجه حالم شد. از روی صندلی اش برخاست و سمت من آمد و آهسته پرسید. _باران خوبی؟! _آره.... _قیافت اینو نمی گه.... نگاه رادمهر هم سمتم آمد. _آره یه جوری شدی انگار... _فکر کنم فشارم افتاده ... بهنام به شوخی یه سیب از روی میز برداشت و دست رادمهر داد. _پوست بگیر واسه خواهرم ...مگه نمی بینی فشارش افتاده! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀