eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 رادمهر سیب را نمایشی ، آهسته در بغل بهنام انداخت و گفت: _تو پوست بگیر واسه خواهر من که بچه اش خوشگل بشه. بهنام لبخند شور انگیزی زد و گفت: _بچه ی خواهر شما ....اگه به شوهرش بره که .... مکثی کرد و چشمانش را با ناز باز و بسته کرد و ادامه داد: _که مشکلی نیست چون من خیلی خوشگلم... وگرنه خواهر شما عاشقم نمی شد.... اخم رادمهر شامل حال بهنام شد که بهنام پرسید: _حالا چرا اونطوری نگاهم می کنی؟! _این حرفت یعنی چی ؟!... خواهر من زشته؟! فیلمی بازی می کردند که فکر کنم بیشتر برای تغییر حال من بود! اما من بعد از حرفهای عمو سخت در فکر فرو رفته بودم و سکوتم بخاطر تفکر در چند کلمه ی مبهم در حرفهای عمو بود. یکی اسم رخام .... و دیگری تهدید .... _بابا چی بهت گفته باران؟ با این پرسش رادمهر بغل گوشم ، از تفکر چند ثانیه ای بیرون آمدم و نگاهش کردم. او هم انگار بدجوری نگرانم شده بود. _بریم خونه بهت میگم.... _چرا الان نمیگی؟ _اینجا جاش نیست... _چطور جاش بوده که تو رو ببره تو اتاق خودش باهات صحبت کنه... جاش نیست به من بگی چی گفته ؟ نگاهم در چشمان رادمهر با آن حجم از نگرانی که در چشمانش موج می زد ، نشست. _من مثل پدرت نیستم... بریم خونه صحبت می کنم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀