eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 تمام مدت در خانه ی عمو ، ذهنم درگیر حرفهای عمو بود. خودش هم آمد و رو به رویم نشست.عمدا بود یا نه را نمی دانم ولی نگاهش بدجوری داشت ، رشته های منظم افکارم را بهم می ریخت. حتی صدای خنده های بهنام و رامش ، شور و شوق جمع و آن جمع خانوادگی که بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودند هم نتوانست مرا از تفسیر حرفها و نگاه خاص عمو ، خارج کند. شب در راه برگشت به خانه ، رادمهر بود که تحملش تمام شد و پرسید: _بابا چکارت داشت؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم: _هیچی.... پوزخندی زد و فقط برای چند ثانیه سکوت کرد .سکوت قبل از انفجار بود شاید ! و چیزی تا رسیدن آتش خشمش به باروت حرف من ، طول نکشید. _هیچی!!!!.... دو ساعته تو فکری ، حرف نمی زنی.... بعد میگی هیچی؟! _میشه داد نزنی.... و باز عمدا داد کشید . _نمی تونم... میگی یا ماشینو بزنم تو در و دیوار ؟ _الان بگمم فرقی نمی کنه.... میزنی تو در و دیوار.... نگاهش چندباری با تعجب سمتم آمد و برگشت. _مگه چی گفته بهت؟ کلافه با سر انگشتان اشاره ، شقیقه هایم را ماساژ دادم و گفتم: _رادمهر.... بذار برسیم خونه.... کلافه و عصبی اَه بلندی گفت و اینبار سکوت کرد. اما سکوتش سکوت قبل از طوفان بود .... رسیدیم خانه.... خاله زهرا رفته بود خانه ی خودش و ما تنها بودیم ...تا در ورودی خانه را پشت سرش بست بازویم را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند. _بگو ... دیگه طاقت صبر ندارم. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀