🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1074
تمام مدت در خانه ی عمو ، ذهنم درگیر حرفهای عمو بود.
خودش هم آمد و رو به رویم نشست.عمدا بود یا نه را نمی دانم ولی نگاهش بدجوری داشت ، رشته های منظم افکارم را بهم می ریخت.
حتی صدای خنده های بهنام و رامش ، شور و شوق جمع و آن جمع خانوادگی که بعد از مدت ها دور هم جمع شده بودند هم نتوانست مرا از تفسیر حرفها و نگاه خاص عمو ، خارج کند.
شب در راه برگشت به خانه ، رادمهر بود که تحملش تمام شد و پرسید:
_بابا چکارت داشت؟
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_هیچی....
پوزخندی زد و فقط برای چند ثانیه سکوت کرد .سکوت قبل از انفجار بود شاید !
و چیزی تا رسیدن آتش خشمش به باروت حرف من ، طول نکشید.
_هیچی!!!!.... دو ساعته تو فکری ، حرف نمی زنی.... بعد میگی هیچی؟!
_میشه داد نزنی....
و باز عمدا داد کشید .
_نمی تونم... میگی یا ماشینو بزنم تو در و دیوار ؟
_الان بگمم فرقی نمی کنه.... میزنی تو در و دیوار....
نگاهش چندباری با تعجب سمتم آمد و برگشت.
_مگه چی گفته بهت؟
کلافه با سر انگشتان اشاره ، شقیقه هایم را ماساژ دادم و گفتم:
_رادمهر.... بذار برسیم خونه....
کلافه و عصبی اَه بلندی گفت و اینبار سکوت کرد.
اما سکوتش سکوت قبل از طوفان بود ....
رسیدیم خانه.... خاله زهرا رفته بود خانه ی خودش و ما تنها بودیم ...تا در ورودی خانه را پشت سرش بست بازویم را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند.
_بگو ... دیگه طاقت صبر ندارم.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀