🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1076
لحظه ای ماند چی بگوید و بعد با جدیت اخم کرد.
_تو اصلا جواب منو ندادی... میگم بابا چی گفت؟
و من در حالی که آهسته می گریستم کیف و چادرم را روی یکی از مبل ها گذاشتم و با همان کت و شلوار مجلسی ام نشستم روی مبل و بی صدا گریستم.
رادمهر کلافه شد و کتش را در آورد و انداخت کنار کیف و چادر من و مقابلم نشست.
یک پا روی دیگری انداخت و در حالیکه آرنج دستش روی دسته ی مبل بود و دستش را از آرنج خم کرده بود و انگشتان دستش چانه اش را متفکرانه ، گرفته بود ، خیره ام شد.
_الان واسه چی گریه می کنی آخه ؟!
نگاهش کردم و انگار دلم می خواست حال خرابم را سر او داد بزنم.
_رادمهر!!!!... واقعا نمی فهمی حالمو ؟!.... سه ساله بهم دروغ گفتی ...هم تو هم دکتر بی جهت منو امیدوارم کردید ... چرااااااا؟؟؟؟؟
فقط سکوت کرد و خدا را شکر که فقط سکوت کرد!
چون حال خرابم باعث شد تا آن شب کمی زیاده روی کنم...
بد اخلاق شدم ... عصبی شدم ... داد زدم و حتی یک گلدان را هم شکستم و رادمهر هیچی نگفت!
و من در حالیکه به شدت می گریستم باز توبیخش کردم.
_می دونی این دروغ تو چه بلایی سرم آورد؟؟؟؟
کلافه نفسش را فوت کرد و نگاهش را به تکه های خرده شیشه ی گلدان شکسته شده دوخت.
_من امشب بی خودی لبخند زدم... نخواستم دل بهنام و رامش رو خون کنم ولی در واقع من امشب بدترین شب عمرم بود.... من باید از پدر شوهرم این خبرا رو بشنوم؟؟؟؟
باز هم جوابم را نداد و برخاست .
خم شد و با دست مشغول جمع کردن خرده شیشه ها.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀