eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 لحظه ای ماند چی بگوید و بعد با جدیت اخم کرد. _تو اصلا جواب منو ندادی... میگم بابا چی گفت؟ و من در حالی که آهسته می گریستم کیف و چادرم را روی یکی از مبل ها گذاشتم و با همان کت و شلوار مجلسی ام نشستم روی مبل و بی صدا گریستم. رادمهر کلافه شد و کتش را در آورد و انداخت کنار کیف و چادر من و مقابلم نشست. یک پا روی دیگری انداخت و در حالیکه آرنج دستش روی دسته ی مبل بود و دستش را از آرنج خم کرده بود و انگشتان دستش چانه اش را متفکرانه ، گرفته بود ، خیره ام شد. _الان واسه چی گریه می کنی آخه ؟! نگاهش کردم و انگار دلم می خواست حال خرابم را سر او داد بزنم. _رادمهر!!!!... واقعا نمی فهمی حالمو ؟!.... سه ساله بهم دروغ گفتی ...هم تو هم دکتر بی جهت منو امیدوارم کردید ... چرااااااا؟؟؟؟؟ فقط سکوت کرد و خدا را شکر که فقط سکوت کرد! چون حال خرابم باعث شد تا آن شب کمی زیاده روی کنم... بد اخلاق شدم ... عصبی شدم ... داد زدم و حتی یک گلدان را هم شکستم و رادمهر هیچی نگفت! و من در حالیکه به شدت می گریستم باز توبیخش کردم. _می دونی این دروغ تو چه بلایی سرم آورد؟؟؟؟ کلافه نفسش را فوت کرد و نگاهش را به تکه های خرده شیشه ی گلدان شکسته شده دوخت. _من امشب بی خودی لبخند زدم... نخواستم دل بهنام و رامش رو خون کنم ولی در واقع من امشب بدترین شب عمرم بود.... من باید از پدر شوهرم این خبرا رو بشنوم؟؟؟؟ باز هم جوابم را نداد و برخاست . خم شد و با دست مشغول جمع کردن خرده شیشه ها. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀