eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و من باز با بد اخلاقی صدایم را بلند کردم. _رادمهر.... تکه های بزرگ شیشه ی خرده ی گلدان را جمع کرد و ریخت سطل آشغال و با خونسردی تنها گفت: _به خاله زهرا بگو فردا اینجا رو حتما جارو بزنه... و رفت سمت اتاق خواب... و من لج کردم و آنشب دلخور از او حتی سراغی از او نگرفتم. شب در سالن پذیرایی ، روی کاناپه خوابیدم تا هم رگ کمرم بگیرد و هم تا نیمه های شب فکر و خیال خواب را از چشمانم. صبح با صدای خاله زهرا بیدار شدم. _اینجا چه خبره؟! نیم خیز شدم و نگاهی به خاله زهرا انداختم. _سلام... _سلام ... تو چرا روی مبل خوابیدی؟ نشستم و چنگی به موهای آشفته ام زدم. _دیشب با رادمهر بحثم شد.... خاله زهرا سری تکان داد و کمی جلو آمد که گفتم: _نیا خاله... اینجا خرده شیشه ریخته... _خرده شیشه ی چی؟!... باز شوهرتو عصبی کردی زد یه چیزی شکوند؟! _نه این دفعه خودم شکستم. _به به... چشمم روشن ... پس بگو چرا مادرت ازت دلخور بود. _چی؟! خاله نشست روی همان مبلی که چادر و کیفم را انداخته بودم و گفت: _دیشب خواب مادرتو دیدم... با ذوق پرسیدم: _خب چی گفت؟! _ازت دلخور بود... گفت با باران قهرم... هوای زندگیشو نداره... واسه زندگیش نگرانم. _خاله الکی نگو تو رو خدا .... خاله اخم کرد و با عصبانیتی مادرانه سرم داد زد: _الکی چی؟!.... شوهرت واقعا خیلی دوست داره...باران چرا اذیتش می کنی؟ سکوت کردم که خاله ادامه داد: _صبح به من زنگ زده که امروز زودتر بیام و تو تنها نباشی. _رادمهر!!! _بله... حالا اومدم می بینم خانم شب قبل کولاک کرده... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _______@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_______________ __🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀