🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1077
و من باز با بد اخلاقی صدایم را بلند کردم.
_رادمهر....
تکه های بزرگ شیشه ی خرده ی گلدان را جمع کرد و ریخت سطل آشغال و با خونسردی تنها گفت:
_به خاله زهرا بگو فردا اینجا رو حتما جارو بزنه...
و رفت سمت اتاق خواب...
و من لج کردم و آنشب دلخور از او حتی سراغی از او نگرفتم.
شب در سالن پذیرایی ، روی کاناپه خوابیدم تا هم رگ کمرم بگیرد و هم تا نیمه های شب فکر و خیال خواب را از چشمانم.
صبح با صدای خاله زهرا بیدار شدم.
_اینجا چه خبره؟!
نیم خیز شدم و نگاهی به خاله زهرا انداختم.
_سلام...
_سلام ... تو چرا روی مبل خوابیدی؟
نشستم و چنگی به موهای آشفته ام زدم.
_دیشب با رادمهر بحثم شد....
خاله زهرا سری تکان داد و کمی جلو آمد که گفتم:
_نیا خاله... اینجا خرده شیشه ریخته...
_خرده شیشه ی چی؟!... باز شوهرتو عصبی کردی زد یه چیزی شکوند؟!
_نه این دفعه خودم شکستم.
_به به... چشمم روشن ... پس بگو چرا مادرت ازت دلخور بود.
_چی؟!
خاله نشست روی همان مبلی که چادر و کیفم را انداخته بودم و گفت:
_دیشب خواب مادرتو دیدم...
با ذوق پرسیدم:
_خب چی گفت؟!
_ازت دلخور بود... گفت با باران قهرم... هوای زندگیشو نداره... واسه زندگیش نگرانم.
_خاله الکی نگو تو رو خدا ....
خاله اخم کرد و با عصبانیتی مادرانه سرم داد زد:
_الکی چی؟!.... شوهرت واقعا خیلی دوست داره...باران چرا اذیتش می کنی؟
سکوت کردم که خاله ادامه داد:
_صبح به من زنگ زده که امروز زودتر بیام و تو تنها نباشی.
_رادمهر!!!
_بله... حالا اومدم می بینم خانم شب قبل کولاک کرده...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀