🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1079
نگاهم کرد .
با تامل و تفکر اما در نهایت لبخند زد و گفت:
_پدرم مهم نیست....تو برام مهمی.... من خیلیا تو زندگیم بودن که فقط یه نمونه اش همون شراره ی لعنتی بوده.... اما هیچ کی مثل تو منو بخاطر خودم نخواسته.... هیچ کی مثل تو پای من و زندگی داغونم نمونده.... من تو رو با هیچ چیز و هیچ کسی عوض نمی کنم باران....
چقدر به آن حس زیبای نهفته میان کلمات پر امیدش ، افتخار کردم....
افتخار کردم به خودم و او و زندگی که اگر چه در تلاطم جاده ی ناهموار روزگار ، بارها ما را از هم دور کرد ، اما باز ما با هم ماندیم و زندگی مان بالاخره به جاده ی صاف و هموار و اطمینان بخشی رسید که می توانستم اسمش را خوشبختی بنامم.
گریه ام گرفت.
انگار نسیم یاداوری روزهای گذشته ، در بین ورق های خاک خورده ی خاطرات تلخم ، که بارها و بارها خواستم از همه پنهانش کنم ، وزیده بود....
ما چه روزهایی را با هم سپری کرده بودیم و حالا چطور رادمهر اینگونه از من حمایت می کرد.
دلم را قرص کرد که با حرفهایش تا باورم شود که واقعا بچه برایش مهم نیست.... و من با همه ی خاطر خوشی که از آرزوهای مادرانه ام داشتم ، همان شب بخاطر او خداحافظی کردم.
گرچه بارها و بارها ، باز این حس مادرانه ای که در وجودم نبود و من آرزویش را داشتم در روزهایم تپید و بغضی به گلویم نشاند...
وقتی رامش و بهنام تنها بخاطر سه سال صبر برای بچه دار شدن آنقدر ذوق زده شده بودند .... من ... منی که باید با آرزوی مادر شدنم خداحافظی می کردم چطور می توانستم این احساس پاک الهی را در خودم سرکوب کنم؟!
اما بخاطر رادمهر تصمیم گرفتم دیگر ، حرفی نزنم ... و حتی خودم هم ، دیگر به این رویای محال و دست نیافتنی ام ، فکر نکنم....
و تا به جایی موفق هم بودم اما نه برای همیشه....
همیشه امتحانات روزگار از تجربیات ما سخت تر است...
همیشه سوالات از همان نقاط حساسی می آید که با خودت عهد کردی دیگر به فکرشان نباشی ، بلکه بتوانی مقاوم و سرسخت بمانی....
و آمد .... باز امتحان من از همان سوال پر تکرار زندگی ام آمد...که ... چرا من نمی توانم احساس مادرانه را تجربه کنم؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_______@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_______________
__🍁_کانال حدیث عشق _🍁_______
🎀🎀🎀🎀🎀🎀