eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
_این چه حرفیه دخترم... کاری که تو کردی، هیچکی نتونست انجام‌ بده... حاضر بودم این دستبند رو دیشب به هر کسی پیشکش کنم فقط دخترم در عوض نجات پیدا کنه... خدا هیچ مادری رو درمونده نکنه. این حرف را زد و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. آقاطاهر بلند اعتراض کرد: _ رقیه خانوم!... واسه چی داری گریه می کنی حالا؟!... حالا که هم میمنت حالش خوبه هم بچه اش! رقیه خانوم اشکانش را با پشت دست پس زد و باز هم نگاهم کرد، که سرم را پایین انداختم: _ شرمنده ام... ولی من لایق هدیه ی با ارزشی که شما به من دادید... نیستم خواهش می کنم اصرار نکنید... واقعا کاری نکردم. همه سکوت کرده بودند که آقاطاهر گفت : _پس لااقل آدرس خونتون رو بده، بیاییم از مادر و پدرت تشکر کنیم. یک لحظه حس کردم تمام عالم روی سرم خراب شد. سر تا پایم یخ زد. مادر و پدر! ... دو کلمه‌ای که سر تا پایم از ، غم فراقشان سوخت. آهی کشیدم و گفتم : _هر دو به رحمت خدا رفتند. رقیه خانوم از شنیدن این حرف، هین بلندی کشید و جمع به طرز عجیبی ساکت شد و بعد از چند دقیقه، بی بی دست دراز کرد و روسری سفید روی سینی را برداشت و باز کرد. در حالی که آن را روی سرم می انداخت گفت : _انشاالله عروسی خودت دخترم... نبینم بغض کنی... گلنار من هم، مادرش رو از دست داده... نگاهم روی سینی مانده بود و اشک در چشمانم جوشش کرد. موج به موج، اشک را حس می کردم. رقیه خانوم دست انداخت زیر چانه ام و سرم را بلند کرد و با دیدن اشک هایی که روی صورتم روان شده بود، مرا در آغوش کشید: _ خودم مادرت هستم عزیزم... نبینم گریه ات رو. و همان لحظه گلنار با حرص گفت : _به جای این حرفا... یکی یه کاری کنه که مستانه از این روستا نره. همان موقع بی بی محکم روی پای گلنار زد. _چرا بیخود حرف میزنی؟... مستانه کی خواسته از این روستا بره؟... مستانه دختر خودمه... مگه من میزارم که بره. مش کاظم هم در تایید حرف بی بی گفت : _به خدا اگه من بزارم که شما بری خانوم پرستار. و آقاطاهر دنباله ی حرف مش کاظم را گرفت : _اصلاً من هر جا که شما بری میام، برت میگردونم... شما دیگه جزء اهالی این روستا هستی... کجا میخوای بری؟ آقا پیمان با لبخندی پرمعنا نگاهم کرد و دکتر تنها کسی بود که در سکوت، سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد. شام آن شب خیلی خوشمزه بود. نه برای آنکه کباب بود و برنجش در دیگ مسی، روی آتش پخته بود. چون در جمع صمیمی خانه آقای طاهر، این حس به من القا می‌شد که من هم جزئی از آن خانواده هستم .