🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1080
#رامش
صدای تق و تق ریزی می آمد.
چشم گشودم و با بی حالی از حالت تهوعی که می دانستم با هشیاری ام به حتم ، به سراغم می آید ، باریکه ای از فضای اتاق را دیدم.
بهنام بود .
یک پیش دستی برایم روی میز پاتختی گذاشت.یک موز و یک سیب و چند عدد بیسکویت و یک لیوان شیر....
همان بوی بد شیر باعث شد تا سرم را برگردانم که گفت:
_رامش ....عزیزم....بیا .... برات این خوراکیها رو آوردم که بخوری حالت بد نشه.... بلند شو بشین .... می خوام برم شرکت ...بلند شو عزیزم....
_وای بهنام ... بهت گفتم من شیر نمی تونم بخورم حالم بد میشه.
_عزیزم این شیر معمولی نیست... شیر نسکافه است .... خوشمزه است یه مزه چش کن ، بد بود بگو نمی خورم ....
گیر داده بود سه پیچ!
نشستم روی تخت و نگاهی به بشقاب کنار تخت انداختم.
یک بیسکویت دستم داد و با لبخند نگاهم کرد .
_عشق بابا چطوره؟
_فقط عشق بابا؟
خندید.
_و عشقِ خودِ بابا ....
بیسکویت را گرفتم و سکوت کردم که ادامه داد:
_حساس شدی ولی ها.... ببین ناهار درست نکن... حالت بد میشه... فقط استراحت کن.... اگه خاله کوکب نیومد غذا درست کنه ، غذا از رستوران میگیرم....همونی که خودت گفتی غذاهاشو دوست داری.
_دیر نیا بهنام .... من زود قند خونم میافته....
_چشم عشقم .... حالا که بیدار شدی ، موز و سیبت رو هم بخور .... من برم؟.... دیرم شده .
_برو....
و تا برخاست باز گفت:
_کار خونه نکنی.... جارو بیام خودم می زنم... ظرفا رو هم میام میذارم تو ماشین ظرفشویی.... فقط استراحت کن عشق بهنام... باشه؟
_شب بریم خونه رادمهر و باران؟
نگاهش لحظه ای روی صورتم ماند:
_اونجا چرا؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀