eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _همین طوری.... خیلی وقته ازشون سر نزدیم. لبخند کجی زد و گفت: _آخه.... _با رادمهر مشکل داری؟! چنگی به موهایش زد. _نه بابا.... واسه باران میگم. _واسه باران؟! _رادمهر گفته چند وقتی شده که حساس شده.... بعد خبر بارداری تو .... میگه همش تو فکره.... متعجب گفتم: _خب.... چه ربطی به رفتن امشب ما داره؟! _خب چون نمی تونه باردار بشه ...حسرت می خوره. _بهنام؟!... یعنی الان ما بخاطر باران نباید بریم؟!....من می خوام برم خونه داداشم .... مردد شد که گفتم: _خودم زنگ می زنم به باران.... اخم کرد. _رامش!.... نگی یه وقت چی بهت گفتم. _مگه بچه‌ام.... نه ... فقط میگم می خوام شب بیاییم خونتون. بهنام تنها نفس عمیقی کشید و گفت: _باشه.... زنگ بزن... من رفتم شرکت...دیرم شد. بهنام رفت و من در حالیکه بیسکویت هایی که بهنام کنار تختم گذاشته بود را می جویم به باران زنگ زدم. برخلاف تصورم و حرفهای بهنام ، با روی باز از آمدن ما استقبال کرد .... تماس را که قطع کردم ، سیب سرخ کنار تخت را از پیش دستی برداشتم و گاز زدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد. رادمهر بود. _سلام داداش....خوبی؟ _سلام... شما شب می خواید بیاید خونه ی ما؟ _آره چطور ؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _ببین رامش.... باران تازه قضیه ی پزشکی پرونده اش رو فهمیده.... تازه متوجه شده که نمی تونه باردار بشه.... حالا.... مکث کرد و ادامه داد: _نمیگم نیاید ولی....اومدی هواشو داشته باش.... هی از خودتو و بچه نگو.... از اینکه رفتی سونو دادی و نمی دونم لباس چی خریدی و دکترت کیه و این حرفا دیگه. دلخور شدم و گفتم: _رادمهر!... یه طوری حرف می زنی انگار من اهل پُز دادنم .... عصبی شد. _چرت نگو .... من کی این حرفو گفتم ؟... میگم هوای دلشو داشته باش.... اون حتی به رو نمیاره ولی خیلی حسرت مادر شدن داره.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀