🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1081
#باران
_همین طوری.... خیلی وقته ازشون سر نزدیم.
لبخند کجی زد و گفت:
_آخه....
_با رادمهر مشکل داری؟!
چنگی به موهایش زد.
_نه بابا.... واسه باران میگم.
_واسه باران؟!
_رادمهر گفته چند وقتی شده که حساس شده.... بعد خبر بارداری تو .... میگه همش تو فکره....
متعجب گفتم:
_خب.... چه ربطی به رفتن امشب ما داره؟!
_خب چون نمی تونه باردار بشه ...حسرت می خوره.
_بهنام؟!... یعنی الان ما بخاطر باران نباید بریم؟!....من می خوام برم خونه داداشم ....
مردد شد که گفتم:
_خودم زنگ می زنم به باران....
اخم کرد.
_رامش!.... نگی یه وقت چی بهت گفتم.
_مگه بچهام.... نه ... فقط میگم می خوام شب بیاییم خونتون.
بهنام تنها نفس عمیقی کشید و گفت:
_باشه.... زنگ بزن... من رفتم شرکت...دیرم شد.
بهنام رفت و من در حالیکه بیسکویت هایی که بهنام کنار تختم گذاشته بود را می جویم به باران زنگ زدم.
برخلاف تصورم و حرفهای بهنام ، با روی باز از آمدن ما استقبال کرد .... تماس را که قطع کردم ، سیب سرخ کنار تخت را از پیش دستی برداشتم و گاز زدم و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
رادمهر بود.
_سلام داداش....خوبی؟
_سلام... شما شب می خواید بیاید خونه ی ما؟
_آره چطور ؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ببین رامش.... باران تازه قضیه ی پزشکی پرونده اش رو فهمیده.... تازه متوجه شده که نمی تونه باردار بشه.... حالا....
مکث کرد و ادامه داد:
_نمیگم نیاید ولی....اومدی هواشو داشته باش.... هی از خودتو و بچه نگو.... از اینکه رفتی سونو دادی و نمی دونم لباس چی خریدی و دکترت کیه و این حرفا دیگه.
دلخور شدم و گفتم:
_رادمهر!... یه طوری حرف می زنی انگار من اهل پُز دادنم ....
عصبی شد.
_چرت نگو .... من کی این حرفو گفتم ؟... میگم هوای دلشو داشته باش.... اون حتی به رو نمیاره ولی خیلی حسرت مادر شدن داره....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀