eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 شب شد . شام خوردیم و بهنام و رامش رفتند . رادمهر هم نگذاشت حتی دست به ظرفها بزنم و همه را گذاشت برای خاله زهرای بیچاره و دستم را کشید و برد سمت اتاق خواب. همین که در اتاق را باز کرد باز با اخم و صدایی عصبی تکرار کرد. _ببین چی میگم.... باز فردا حرفهای ممنوعه نزنی .... اسم اون لعنتی هم که بهت گفتم رو جلوی روی من نمیاری. همه ی شرایطش را می توانستم قبول کنم اما اینکه او با پدرش می خواست چکار کند برایم جای سوال بود. _باشه.... من لال میشم و حرفی از بچه نمی زنم.... اما.... همان امایی که گفتم نگاه تند رادمهر را سمتم آورد. سر برگرداند و نگاهم کرد. تند و عصبی.... _اما چی ؟! _پدرت چی میشه؟ سوالم را تکرار کرد. _پدرم چی میشه؟ _تهدیدم کرد که از زندگیت برم و .... _بس کن باران.... الان تو گیر یه تهدید ساده ای؟! _ساده بود رادمهر؟! عصبی صدایش را بلندتر کرد. _ببند دهنتو دیگه.... هی کش میدی این بحث لعنتی رو .... سکوت کردم. وقتی عصبی میشد اگر حرف می زدم عصبانیتش بیشتر می شد. دراز کشیدم روی تخت او همچنان غر زد و بعد دراز کشید روی تخت و عمدا ، پشتش را به من کرد. از این حرکتش بیشتر دلخور شدم. بغضم گرفت و چشمانم باز و نگاهم سمت سقف اتاق ، بیدار بودم و با افکارم دست و پنجه نرم می کردم که.... یکدفعه چرخید و صورتش دقیقا رو به روی نیم رخم شد و باز در یک حرکت ناگهانی نشست و دو زانو زد روی تخت و نگاهش از بالا روی صورتم. _باران سر جدت بگیر بخواب .... من واسه خاطر اون شرکت کوفتی اونقدر دغدغه دارم که وقتی برای درگیر حرفهای پدر شدن ، ندارم. بحث نکردم. جواب هم ندادم . سکوت کردم و چشم بستم که آرام گرفت اما من مطمئن بودم که همان تهدید ساده ی عمو دردسر ساز می شود. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀