🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1085
رادمهر درگیر شرکت بود و من درگیر افکارم.
من حتم داشتم عمو ترسی از من دارد که می خواهد مرا از خودش و زندگی رادمهر ، دور کند.
به همین دلیل دیگر به رادمهر حرفی نزدم اما پیگیر کارهای عمو بودم.
اصلا انگار خوره ای به جانم افتاده بود که می گفت باید بدانم پدرم رُخام واقعی بود یا عمو ....
به همین خاطر ، بی اطلاع رادمهر ، باز سری به همان کلانتری که پرونده ی دستگیری رُخام در آن پیگیری شد ، زدم و همه ی احتمالات فکری ام با اسم و آدرس عمو ثبت کردم تا قابل پیگیری باشد.
و شروع همه چیز از همان روز بود.
شروع همهی دردسر ها و اتفاقات جدید....
چند روز بعد از ثبت درخواست پیگیری من ، از هویت واقعی رُخام.... اتفاق عجیبی افتاد.
رادمهر عصبی خانه آمد.
پریشان و عصبی و من صدایش را از سالن شنیدم که چنان فریادی کشید که کل سالن در سکوت غرق شد.
خاله زهرا ، چنان ترسید که نه تنها دست از کار کشید ، بلکه تلویزیون را هم خاموش کرد و با صدایی که حتی تا ته اتاق خواب می آمد ، ترسان پرسید:
_چی شده آقا؟
_باران کجاست ؟
_توی اتاق خواب.... چطور ؟
و چنان صدای کوبش کفش های رادمهر ، روی سنگ های سالن ، طنین انداخت که نفسم حبس شد.
در اتاق به شدت باز شد و نگاه پر خشم و قرمز رادمهر به من افتاد.
_سلام.... چی شده؟!
_چی شده ؟!!!!... از من می پرسی چی شده ؟!!!!!
جوابم را نداده طوری سمتم آمد که از ترس ، تخت را دور زدم تا لااقل فاصله ی بینمان باشد.
تا لبه ی تخت آمد و با خشم گفت:
_رفتی کلانتری گفتی پدر من رُخامه؟!!!!
خشکم زد.
_من .... من ....
فریاد کشید.
_منو کوفت .... تو چرا حالیت نیست!.... پدرم با ما راه اومد.... پدرم تو رو بالاخره قبول کرد ... بعد تو رفتی درخواست پیگیری دادی که اون رُخامه یا نه؟!
مکثی کردم تا لااقل کمی آرام شود ولی نشد و با خشم نگاهش منتظر جوابم بود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀