eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 با لحن آرامی از ترس آنهمه عصبانیتش گفتم: _الان همین مشکوک نیست ؟!.... چطور پدرت فهمیده من رفتم کلانتری؟!.... نکنه واقعا رخام اونه؟! چنان عصبی شد که نگاهش به اطراف چرخید و اولین چیزی که دم دستش آمد ، گلدان کنار تخت بود که بلند کرد و سمتم پرتاب. با آنکه هدف‌گیری اش دقیق نبود اما دلم شکست. درست مثل همان گلدان شیشه‌ای و بلوری که کمی آن طرف تر ، کنارم روی زمین افتاد و شکست! و صدای رادمهر باز بلند شد. _باران می زنم تو سرت تا مغزت کار کنه ها.... لعنتی ...پدر کثافت و عوضی خودت اونهمه بلا سرمون آورد من به روتم نیاوردم.... حالا بلند شدی رفتی از پدر من شکایت کردی که اون رُخامه؟!!! جای حرف زدن نبود وگرنه می توانستم حتی ثابت کنم که عمو پایش در پرونده ی رخام گیر است. اما رادمهر آنقدر عصبی بود که لال شدم . یعنی باید لال می شدم. سرم را پایین انداختم و گذاشتم فکر کند اصلا من اشتباه کرده ام! _هی این زندگی لعنتی می خواد آروم بشه... هی تو گند می زنی بهش.... هی من می خوام هیچی نگم باز اون روی سگ منو بالا می آری. آرام از کنار خرده شیشه های گلدان گذاشتم و اتاق را ترک کردم . اما رادمهر هنوز هم عصبی بود و صدایش بلند. _لعنتی من وسط کلی کار توی اون شرکت کوفتی درگیرم .... اینقدر با اعصاب و روان من بازی نکن آخه.... سمت آشپزخانه رفتم که خاله زهرا آهسته پرسید: _باز چی شده؟! _هیچی .... _هیچی؟!... شوهرت اونقدر عصبیه که بعد از مدت ها فکر کردم امروز باز کتکت می زنه! از شنیدن این حرف خاله زهرا ، بغضم گرفت. سکوت کردم که رادمهر با قدم های بلند از اتاق بیرون زد و بدون نگاه به من یکراست رفت سمت در خروجی و باز تمام دق و دلی اش را سر در بیچاره خالی کرد و طوری در را کوبید و رفت که گویی می خواست در را بشکند! _باران باز چی شده؟ و من حتی به خاله زهرا هم نگفتم چی شده واقعا.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀