هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1089
_شام خورده؟
این سوال رادمهر باعث شد تا قلبم از شوق تبدیل به هزار پروانه شود!
_خوابید دیگه پسرم.... شام چی.... حالا شما کی میای؟
_منم میام .... دارم میام خونه.... شما نرید تا من نیومدم.... یه سر از باران بزنی خاله .... ببین حالش خوبه.
خاله چشمکی حواله ام کرد .
_چشم پسرم ... ولی زود بیا من خسته ام.... می خوام بخوابم.
و وقتی خاله تماس را قطع کرد ، نگاهم کرد و من با شوق خاله را بوسیدم.
_لوس نشو ...برو بگیر بخواب که دروغ نگفته باشم.... همین امشبم آشتی کنید بره دیگه.
خندیدم.
_چشم....
برای اینکه خاله دروغ نگفته باشد ، به اتاق خواب رفتم و خودم را به خواب زدم.
ثانیه شماری می کردم برای رسیدن رادمهر و بالاخره آمد.
همین که در اتاق باز شد .
پلک هایم را محکم روی هم فشردم.
با تامل جلو آمد و من حتی نفس هایم را هم کنترل می کردم تا هماهنگ و خواب آلود باشد.
لباس عوض کرد و طرف دیگر تخت دراز کشید .نفس عمیقی کشید و صدایش آرام از کنار گوشم شنیده شد.
_اون روی سگ منو بالا میاری بعد راحت می خوابی؟!
سکوت من را شاید به خواب عمیقی که نقشه ام بود ، تعبیر می کرد.
ناگهان سر پنجه های دستش لا به لای موهایم نشست و آرام تارهای نازک و لطیف موهایم را زیر دستش به بازی گرفت.
_لعنتی .... من که هر وقت سرت داد زدم ، عذاب وجدان گرفتم پس چرا قهر می کنی؟!... چرا زنگ نزدی ببینی کجام؟!...چرا گرفتی راحت خوابیدی؟!
و باز سکوت من و نوازش های دست او ....
و در آخر بوسه ای روی موهایم زد و خوابید!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀