eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 بر خلاف شب گذشته که من خودم را به خواب زدم و او حرفهایی زد که قلبم را زیر و رو کرد.... صبح روز بعد تصمیم گرفتم خودم میز صبحانه را بچینم.... اما.... یک بلوز مجلسی زیبا داشتم با لِگ سبز براقی که داشتم پوشیدم و کلی تزیین سفره ی صبحانه و حتی دو شاخه گل از حیاط چیدم و برای زیبایی سفره در گلدان روی میز گذاشتم و خاله زهرا را هم که شب گذشته در طبقه دوم خوابیده بود ، امر کردم که پایین نیاید اما .... رادمهر که آمد سلام کردم ولی در جواب سردش ، ردی از عاشقانه های شب گذشته اش نبود! نگاهش کردم. کت و شلوار خاکستری رنگش را پوشیده بود و عطر تلخ و سردش را زده بود ... و دل می برد از من ، حتی با همان اخم هایش که برای من دلیلی نداشت. نشست سر میز و من با نگاهی که آنقدر روی صورتش نگه داشتم تا علت نگاه ممتدم را بپرسد ، خیره اش شدم. و بالاخره نگاهش را بلند کرد سمتم. با اخم هایی بی دلیل! _چیه؟!... کارت شناسایی بهت نشون بدم؟ _رادمهر! _چیه؟!... فکر کردی یادم رفته دیروز سر چی سرت داد زدم و گلدون رو‌ زدم شکستم ؟ باورم نمی شد واقعا... حرفهای دیشبش در گوشم بود و رفتار آن روزش ، جلوی چشمم! _رادمهر ...من از این اخلاقت بدم میاد که نمی ذاری حرف بزنم ... تو هنوزم حرفام رو نشنیدی.... و ناگهان فریاد کشید: _نمی خوام بشنوم.... حرف در مورد بچه و بابای من ، توی این خونه ممنوعه.... فهمیدی یا نه؟ نفسم را با حرص حبس کردم در سینه ام و برخاستم و گفتم: _باشه.... بچه رو گفتی گفتم باشه ولی پدرت رو نه.... من اگه حرفام رو نزنم ... و هنوز نگفته او گفت: _شناسنامه ات کجاست ؟ _چی؟! خیره ام شد. جدی و عصبی... _اگه خیلی بخوای دنبال رخام و پدر من و حرفهای اون شبش که دعوتمون کرد ، باشی .... می تونم همین امروز مهر طلاق رو بزنم توی شناسنامه ات. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀