هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1092
اورژانس هم آمد و جز یک سِرُم و چند بار گفتن جمله ی :
_حتما باید تحت مراقبت دکتر خودش باشد ...
کاری نکرد و رفت.
و همین که رفت ، رادمهر بالای سرم روی پنجه های پایش نشست و پرسید:
_خوبی باران؟
و من حتی نمی خواستم صدایش را بشنوم.
دلخور و دلگیر ، پتویی که خاله زهرا روی من انداخته بود را روی سرم کشیدم و گفتم:
_خاله... حالم خوب نیست... همینجا ... می خوابم.
و حتی متوجه شدم که رادمهر چند ثانیه ای بالای سرم در همان حالت ماند اما بعد برخاست و رفت و من زیر پتویی که روی سرم کشیده بودم ، آهسته گریستم.
بعد از رفتن رادمهر به شرکت ، برخاستم و به سختی تا اتاق خواب رفتم .
تا شب بی حال بودم و در اتاق روی تخت افتاده... به زور خاله زهرا ناهار خوردم و آن هم چند قاشقی مختصر....
بعد از ظهر بود که از همیشه زودتر رادمهر به خانه آمد و من صدایش را حتی از سالن شنیدم.
_حالش چطوره؟
و خاله جواب داد:
_همون جوری....به زور چند قاشق ناهار بهش غذا دادم... افتاده روی تخت و نه حرف می زند نه غذا می خوره.
چشم بستم و می دانستم که بزودی رادمهر سراغم خواهد آمد.
اما من سخت دلخور بودم و او آمد...
در اتاق را که گشود ، چشم بستم.
چیزی روی پاتختی کنار تخت گذاشت و لبه ی تخت نشست.
من سکوت محض بودم اما او حرف داشت.
_خب دیوونه می کنی آدم رو دیگه... حالا یه زری زدم ... مگه من تو رو به این راحتی طلاق میدم که باور کردی؟!
جوابم باز سکوت بود که ادامه داد:
_خب لعنتی بذار زندگیمون رو بکنیم... آخه به تو چه بابای من چکاره است.... گیریم که اصلا خود رخامه.... می خوای باز از اول همه ی اون بلاها سرمون بیاد؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀