eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 و چون سکوت کردم باز ادامه داد: _اصلا گور بابای کار و شرکت.... بیا چند روز واسه خودمون بریم مسافرت.... بلند شو چمدونت رو ببند. و چون باز عکس العملی از من ندید ، عصبی صدایش را بالا برد. _باران باز اخلاق منو سگی نکن .... لعنتی منم درگیرم.... آخه چرا نمی فهمی؟! و عکس العمل من همان بود که بود.... دست دراز کرد و شانه ام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند. بیدار بودم اما چشم بستم تا بگویم خوابم که لبخند کجی که روی لبش آمد را یک لحظه دیدم. _بیداری ...دیدم بیداری.... دیگر فایده ای نداشت تظاهر.... چرخیدم و نگاهش کردم.سرد و یخ زده... بی لبخند .... _خب حالا.... با دلخوری و بغض گفتم: _خب حالا؟!... همین ؟!.... من صبح بعد از مدت ها بخاطر تو و حرفی که زدی تشنج کردم بعد میگی خب حالا!!!! نفس پری کشید و نگاهش را از من گرفت و من با همان بغض و دلخوری ادامه دادم. _تو اصلا نمی‌ذاری من حرف بزنم .... این درسته رادمهر؟!... من حرفام رو به کی بگم؟ _حرفات اگه در مورد پدر منه.... نزنی بهتره.... با دلخوری فقط نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد که باز صدایش بالا رفت. _باران... همینه.... من روی پدرم حساسم.... نمی خوام حرف بزنی... همین یه جا رو نمی خوام حرف بزنی... لال باش در مورد پدر من وگرنه به جان خودت قسم بلایی سر خودم و خودت میارم که کیف کنی. پوزخندی زدم و اشکانم جاری شد. نشستم روی تخت و تکیه زدم به پشتی تخت و آهسته گفتم: _حتی به قیمت از بین رفتن عشق و علاقه بینمون؟! و او باز صدایش بالا رفت... حتی تا مرز فریاد! _آره.... چرا نمی فهمی تو ؟!... من خسته شدم از این کارگاه بازیات.... اون دفعه هم رفتی سراغ پدر عوضیت و اونهمه بلا سرمون آوردی.... بابا ول کن سر جدت مگه تو خانم مارپلی؟! کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀