هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1093
و چون سکوت کردم باز ادامه داد:
_اصلا گور بابای کار و شرکت.... بیا چند روز واسه خودمون بریم مسافرت.... بلند شو چمدونت رو ببند.
و چون باز عکس العملی از من ندید ، عصبی صدایش را بالا برد.
_باران باز اخلاق منو سگی نکن .... لعنتی منم درگیرم.... آخه چرا نمی فهمی؟!
و عکس العمل من همان بود که بود....
دست دراز کرد و شانه ام را گرفت و مرا سمت خودش چرخاند.
بیدار بودم اما چشم بستم تا بگویم خوابم که لبخند کجی که روی لبش آمد را یک لحظه دیدم.
_بیداری ...دیدم بیداری....
دیگر فایده ای نداشت تظاهر....
چرخیدم و نگاهش کردم.سرد و یخ زده... بی لبخند ....
_خب حالا....
با دلخوری و بغض گفتم:
_خب حالا؟!... همین ؟!.... من صبح بعد از مدت ها بخاطر تو و حرفی که زدی تشنج کردم بعد میگی خب حالا!!!!
نفس پری کشید و نگاهش را از من گرفت و من با همان بغض و دلخوری ادامه دادم.
_تو اصلا نمیذاری من حرف بزنم .... این درسته رادمهر؟!... من حرفام رو به کی بگم؟
_حرفات اگه در مورد پدر منه.... نزنی بهتره....
با دلخوری فقط نگاهش کردم و او هم نگاهم کرد که باز صدایش بالا رفت.
_باران... همینه.... من روی پدرم حساسم.... نمی خوام حرف بزنی... همین یه جا رو نمی خوام حرف بزنی... لال باش در مورد پدر من وگرنه به جان خودت قسم بلایی سر خودم و خودت میارم که کیف کنی.
پوزخندی زدم و اشکانم جاری شد.
نشستم روی تخت و تکیه زدم به پشتی تخت و آهسته گفتم:
_حتی به قیمت از بین رفتن عشق و علاقه بینمون؟!
و او باز صدایش بالا رفت...
حتی تا مرز فریاد!
_آره.... چرا نمی فهمی تو ؟!... من خسته شدم از این کارگاه بازیات.... اون دفعه هم رفتی سراغ پدر عوضیت و اونهمه بلا سرمون آوردی.... بابا ول کن سر جدت مگه تو خانم مارپلی؟!
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀