هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1095
فقط با بغضی که سخت مهارش می کردم ، سکوت کردم اما از درون ، آجر به آجر دیواره های قلبم داشت فرو می ریخت...
حرفش را چشم در چشمم گفت و من زودتر از او عقب نشینی کردم .
فوری دراز کشیدم روی تخت و پتو را روی سرم تا لااقل اشکانم باز اوضاع را از آنی که بود خرابتر نکند.
و صدای پایش را شنیدم که رفت و کمی بعد باز در ورودی خانه را خوب بهم کوبید.
و من شکستم ....
بغضی که با آن درگیر بودم و دلی که شکسته بود و تنی که هنوز از اثرات تشنج صبح می لرزید.
خاله زهرا به اتاقم آمد و پرسید:
_چی شد باز؟!
و صدای های های گریه ام بلند شد.
_خاله.... چرا.... چرا باز اینجوری شد؟!
_باران چرا اینقدر باهاش بحث می کنی آخه؟
میان گریه جواب دادم:
_آخه چرا نمی خواد قبول کنه که پدرش مشکل داره....نمی خواد قبول کنه پدرش تهدیدم کرده ....
آخه لا اله الا الله ی گفت و نشست لبه ی تخت و نگاهم کرد و آرام جای انگشتان دست رادمهر را که روی صورتم مانده بود ، نوازش کرد.
_اون زده؟
سری تکان دادم و خاله آهی کشید.
_ای وای از دست شما دوتا که منو دیوونه کردید.... حالا من چکار کنم؟... می خوام امشب برم خونه ام...کار دارم.
_شما برو ....ممنون که دیشب بخاطر من موندی.
_بخاطر تو نموندم.... باشه من می رم اما اگه دیگه باهاش بحث نکن.
_چشم ....
خاله رفت و من تنها شدم.
خیلی فکر کردم که حالا با بازگشت رادمهر چه عکس العملی نشان دهم ؟!
و در آخر تصمیم گرفتم ....
برای رهایی از شر حال بدم ، دوش گرفتم و تاپ و شلوارک خانگی سرخابی رنگی داشتم ، پوشیدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و رفتم سمت آشپزخانه.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀