eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 فقط با بغضی که سخت مهارش می کردم ، سکوت کردم اما از درون ، آجر به آجر دیواره های قلبم داشت فرو می ریخت... حرفش را چشم در چشمم گفت و من زودتر از او عقب نشینی کردم . فوری دراز کشیدم روی تخت و پتو را روی سرم تا لااقل اشکانم باز اوضاع را از آنی که بود خرابتر نکند. و صدای پایش را شنیدم که رفت و کمی بعد باز در ورودی خانه را خوب بهم کوبید. و من شکستم .... بغضی که با آن درگیر بودم و دلی که شکسته بود و تنی که هنوز از اثرات تشنج صبح می لرزید. خاله زهرا به اتاقم آمد و پرسید: _چی شد باز؟! و صدای های های گریه ام بلند شد. _خاله.... چرا.... چرا باز اینجوری شد؟! _باران چرا اینقدر باهاش بحث می کنی آخه؟ میان گریه جواب دادم: _آخه چرا نمی خواد قبول کنه که پدرش مشکل داره....نمی خواد قبول کنه پدرش تهدیدم کرده .... آخه لا اله الا الله ی گفت و نشست لبه ی تخت و نگاهم کرد و آرام جای انگشتان دست رادمهر را که روی صورتم مانده بود ، نوازش کرد. _اون‌ زده؟ سری تکان دادم و خاله آهی کشید. _ای وای از دست شما دوتا که منو دیوونه کردید.... حالا من چکار کنم؟... می خوام امشب برم خونه ام...کار دارم. _شما برو ....ممنون که دیشب بخاطر من موندی. _بخاطر تو نموندم.... باشه من می رم اما اگه دیگه باهاش بحث نکن. _چشم .... خاله رفت و من تنها شدم. خیلی فکر کردم که حالا با بازگشت رادمهر چه عکس العملی نشان دهم ؟! و در آخر تصمیم گرفتم .... برای رهایی از شر حال بدم ، دوش گرفتم و تاپ و شلوارک خانگی سرخابی رنگی داشتم ، پوشیدم و موهایم را بالای سرم جمع کردم و رفتم سمت آشپزخانه. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀