🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1096
خاله زهرا غذا درست کرده بود و همه چیز آماده بود.
تنها باید سالاد کاهو درست می کردم و درست کردم .
دیگر کاری در آشپزخانه نداشتم که در خانه باز شد.
حدس زدم رادمهر است و حدسم درست بود .
با آنکه دیگر کاری در آشپزخانه نداشتم اما با آمدن رادمهر دوباره خودم را در آشپزخانه سرگرم کردم.
صدای پایش در گوشم داشت رصد می شد که در کدام محدوده ی خانه است!
و من واقعا دلم می خواست حتی دیگر جواب سلامش را هم ندهم.
شاید دلم زیادی از او گرفته بود.
اما خودش سمت آشپزخانه آمد. و بی سلام گفت:
_گرسنه ام... شام چی داریم؟
و من جوابش را ندادم.
داشتم مثلا ظرف سالاد را تزیین می کردم اما در واقع ، خیلی وقت بود که تزیینش تمام شده بود....
کنار دستم آمد تا نگاهش توی صورتم افتاد ، فوری چرخیدم سمت در ساید و ظرف سالاد را در طبقه آن گذاشتم.
_سالاد که داریم.... اما انگار شام نداریم....
جوابی ندادم و رفتم سمت سالن .
دنبالم آمد و باز گفت:
_می خوام امشب برم کن سولقون.... خاطره ترشک هاش که یادته.... می خوای بیای؟
نشستم روی مبل .
نمی دانم چرا بغض عجیبی آمده بود پشت گلویم و داشت بی دلیل می شکست.
جلوی رویم ظاهر شد و مقابلم ایستاد تا تصویر ال ای دی را نبینم .
_میای یا نه؟
و اینبار با بغض ، و دلخوری و اشکی که روی صورتم روان شده بود بی اختیار ، فقط نگاهش کردم.
شاید به ثانیه نکشید که صدایش اول مرا ترساند اما بعد...
_اَه لعنتی ...من چرا اینقدر دوستت دارم که نمی تونم دو دقیقه باهات قهر کنم....
و بغضم با حرفش شکست تا های های گریه ام بلند شود و او یکدفعه سمتم آمد و مرا در آغوشش کشید.
_هزار بار بهت گفتم وقتی من احمق میشم...وقتی خر میشم و از دستت عصبانیم ، زر زیاد می زنم تو لال شو فقط خودم سر عقل میام.... چرا اونجوری دیوونه ام کردی که نفهمم چه غلطی می کنم آخه...
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀