🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1097
عطر پیراهنش مست از عشقم کرد باز و بوسه هایش که داشت روی سر و صورتم فرود می آمد و حالم را بهتر می کرد.
_بلند شو بریم کن سولقون یه رستوران کنار رودخونه ... یه شام آشتی کنون بزنیم تا حال هردومون خوب بشه....
بی هیچ حرفی برخاستم که گفت:
_اون چادر عربیتو سرت کن ....
متعجب پرسیدم:
_چه فرقی داره؟
_با اون خیلی ماه میشی.... اولین باری هم که اومدی شرکتم و دلمو بردی ، اون چادره سرت بود.
تنها لبخندی زدم و سمت اتاق رفتم.
هنوز کمی دلخور بودم از او بابت سیلی و حرفهایش ، اما آنقدر از این اخلاقش که طاقت قهر با من را نداشت ، خوشم می آمد که بتوانم ، دلخوری ها را نادیده بگیرم.
آماده شدم و تنها برای رنگ و روی بی حال صورتم یک رژ کمرنگ صورتی زدم .
وارد سالن شدم و گفتم:
_من آماده ام....
نگاه دقیقی به من انداخت و برخاست و چند قدمی جلو آمد و باز خیره ام شد.
_چیه؟.... لباسم بده ؟
ناگهان مرا باز در آغوشش کشید و گفت:
_آخ باران ....من چرا اینقدر زود خر میشم ؟
_دور از جون ...منظورت چیه؟
خندید و گفت:
_لعنتی واسه چی تاپ و شلوارک پوشیدی تو خونه رژه رفتی که نتونم جلوی احساسم رو بگیرم؟
سرم را از سینه اش جدا کردم و نگاهش.
_پشیمونی که معذرت خواهی کردی؟
خندید :
_نه .... اگه عذرخواهی نمی کردم که دق می کردم .... با اون چشمات هی میای زل می زنی تو چشمام ، حس عذاب وجدان میگیرم خب.
خندیدم.
_الان چی ؟! بریم یا هنوز می خوای اینجا واستیم و حرف بزنیم ؟
_نه ... بریم....
و تموم دلخوری های آن چند روز ، درست به یک چشم بر هم زدن برطرف شد اما این داستان ادامه داشت هنوز....
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀