eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 شب بیاد ماندنی شد . اما ماجرا ادامه داشت. من همچنان دنبال پیگیری کارهای عمو بودم اما نامحسوس.... و البته که عمو هم دست بردار نبود. درست وقتی که رامش و بهنام جشن تعیین جنسیت برای فرزندشان گرفتند و من و رادمهر و عمو و زن عمو را هم دعوت کردند.... صبح همان روز رامش با بهنام به سونوگرافی رفته بودند و جواب سونوگرافی و تعیین جنسیت ، با دادن بادکنک مشکی که باید در پایان مجلس می ترکید و کاغذهای رنگی اش باید همه چیز را فاش می کرد ، مشخص می شد. همه کنجکاو بودیم و بی طاقت که رادمهر گفت: _به جای اینهمه قر و فر و تنقلات دست ما دادن ، اون بادکنک لعنتی رو بترکونید و ما رو خلاص کنید دیگه.... همه خندیدند که گفتم: _رادمهر جان صبور باش.... نگاهم کرد و با دستش بادکنک مشکی که نخ طلایی رنگش را به آباژور گوشه سالن گره زده بودند ، نشانه رفت. _بابا اینا فیلمشونه.... خودشون می دونن چیه ما رو اینجوری معطل خودشون کردن. رامش با ذوق گفت: _به خدا ما هم نمی دونیم.... و اینبار رادمهر حرصی تر گفت: _پس بزنید بترکونید اون بادکنک لعنتی رو تا من نترکوندمش.... _رادمهر جان...بذار بعد شام.... و باز رادمهر قانع نشد با حرفم.... _ولم کن بابا...من حوصله ندارم این قرتی بازیا رو ببینم.... الان بترکونیدش دیگه. و رامش خندید. _داداش بچه خودتم باشه همینجوری می کنی؟! و میان شوخی و خنده ی همه ، من دلم شکست. از بچه ای که نبود و جایش خالی و من می دانستم چقدر رادمهر دلش بچه می خواهد! _آره... بچه خودمم باشه همینم .... حوصله این کارا رو ندارم... حالا می ترکونید یا بیام بترکونمش. و تا برخاست بهنام خندید. _می ترکونیمش بابا....بشین دو دقیقه. و من میان لبخندی که به زور روی لبم بود ، بغضم را مخفی کردم که رامش و بهنام سمت بادکنک مشکی رفتند و با شمارش جمع بادکنک با سوزن دست رامش ، ترکید .... کاغذهای رنگی آبی در هوا پخش شد و جنسیت بچه مشخص.... پسر بود و ذوق و شوق بهنام و رامش و جیغ و دست بقیه به هوا برخاست و من نشد که جلوی گریه ام را نگیرم. سریع از میان جمع خارج شدم و رفتم در دستشویی اتاق خواب تا راحت بگریم. و گریستم تا دلم خالی شد و قلبم سبک.... همین که در دستشویی را باز کردم رادمهر را دیدم و هل شدم. _اینجا چکار می کنی ؟! _گریه کردی؟ _نه.... نگاه دقیقش روی صورتم چرخید.... _باران ... اینا دیوونه ان که خودشون رو دارن بدبخت می کنن... تو واسه چی خودتو اذیت می کنی.... _نه من خوبم باور کن. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀