eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 مجبور شدم به سفری بروم که شاید اصلا حال و حوصله اش را نداشتم. چمدان بستم و راهی شدیم. در راه من سکوت کرده بودم اما رادمهر مدام سر صحبت را باز می کرد و منی که حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم به زور جوابش را می دادم که گفت: _اَه لعنتی یه کلام درست حرف بزن باهام.... _حالم خوب نیست رادمهر بذار سکوت کنم... بذار اصلا بخوابم.... _بخواب ....بخواب تا برسیم بیدارت می کنم. و انگار از خدایم بود رادمهر اجازه دهد. شاید هم تاثیر دمنوش گل گاوزبان خاله زهرا بود که به خوردم داده بود. خوابم گرفت و خوابم برد ....شاید در خواب بود که فقط آرامش را آنطور که اسمش هست تجربه می کردم. و چشمان غرق خوابم وقتی باز شد که نوازش دست رادمهر را روی گونه هایم حس کردم. پلک زدم و چشمانم در چشمانش نشست. _گفتم بخواب اما نه تا خود ویلا.... رسیدیم. نگاهم به اطراف چرخید که گفتم: _از بس خاله زهرا بهم دمنوش گل گاوزبان داده خوابم عمیق شده.... _الان چطوری؟... سر حالی دلبر جان؟ از لفظ قشنگی که به کار بست بی صدا خندیدم. _آره.... _من وسایل رو میبرم تو ویلا .... تو هم بیا.... و تا قدمی از ماشین دور شد گفتم: _رادمهر میرم لب ساحل اول... بی هیچ اعتراضی سری تکان داد و من پیاده از جلوی درب ورودی ویلا تا لب ساحل رفتم. قدم زنان و آرام و صدای موج های دریا چقدر روح نواز بود. هر قدمی که به دریا نزدیک تر می شدم آرامشم بیشتر می شد و رنگ آبی زلال دریا بیشتر مرا غرق تماشایش می کرد. روی شن های ساحلی نشستم و پاهایم را رو به دریا دراز کردم . نگاهم به دریا بود و بی دلیل اشک از چشمانم می بارید. شاید سختی روزگار بود که داغش هنوز بر دلم مانده بود و دلم هنوز بیقرار بود.... _نیومدی ... سرم برگشت به عقب. رادمهر بود . کنارم نشست و نگاهم کرد و اولین چیزی که دید ، اشک چشمانم بود. کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀