هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸🍁🌸
🍁🌸🍁🌸
🌸🍁🌸
🍁🌸
🌸
چیاکو3🌹
#پارت_1105
مجبور شدم به سفری بروم که شاید اصلا حال و حوصله اش را نداشتم.
چمدان بستم و راهی شدیم.
در راه من سکوت کرده بودم اما رادمهر مدام سر صحبت را باز می کرد و منی که حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم به زور جوابش را می دادم که گفت:
_اَه لعنتی یه کلام درست حرف بزن باهام....
_حالم خوب نیست رادمهر بذار سکوت کنم... بذار اصلا بخوابم....
_بخواب ....بخواب تا برسیم بیدارت می کنم.
و انگار از خدایم بود رادمهر اجازه دهد.
شاید هم تاثیر دمنوش گل گاوزبان خاله زهرا بود که به خوردم داده بود.
خوابم گرفت و خوابم برد ....شاید در خواب بود که فقط آرامش را آنطور که اسمش هست تجربه می کردم.
و چشمان غرق خوابم وقتی باز شد که نوازش دست رادمهر را روی گونه هایم حس کردم.
پلک زدم و چشمانم در چشمانش نشست.
_گفتم بخواب اما نه تا خود ویلا.... رسیدیم.
نگاهم به اطراف چرخید که گفتم:
_از بس خاله زهرا بهم دمنوش گل گاوزبان داده خوابم عمیق شده....
_الان چطوری؟... سر حالی دلبر جان؟
از لفظ قشنگی که به کار بست بی صدا خندیدم.
_آره....
_من وسایل رو میبرم تو ویلا .... تو هم بیا....
و تا قدمی از ماشین دور شد گفتم:
_رادمهر میرم لب ساحل اول...
بی هیچ اعتراضی سری تکان داد و من پیاده از جلوی درب ورودی ویلا تا لب ساحل رفتم.
قدم زنان و آرام و صدای موج های دریا چقدر روح نواز بود.
هر قدمی که به دریا نزدیک تر می شدم آرامشم بیشتر می شد و رنگ آبی زلال دریا بیشتر مرا غرق تماشایش می کرد.
روی شن های ساحلی نشستم و پاهایم را رو به دریا دراز کردم .
نگاهم به دریا بود و بی دلیل اشک از چشمانم می بارید.
شاید سختی روزگار بود که داغش هنوز بر دلم مانده بود و دلم هنوز بیقرار بود....
_نیومدی ...
سرم برگشت به عقب. رادمهر بود .
کنارم نشست و نگاهم کرد و اولین چیزی که دید ، اشک چشمانم بود.
کپی_رمان_حرام حتی بالینک
کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
_@@@@@@🌸
@hadis_eshghe
🌸@@@@@@_____________
🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____
🎀🎀🎀🎀🎀🎀