eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
7.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه ♻ #تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 _خودم جمع و جور می کنم.... تو برو استراحت کن.... رانندگی کردی خسته ای. نگاهم کرد. چشمانش طوری روی صورتم ماند که بی دلیل تپش قلب گرفتم. _وقتی دلبری مثل تو توی آشپزخونه باشه.... من چطور استراحت کنم؟! لبخندی از حرفش زدم. _الان منو گفتی دلبر ؟! با نیشخندی که خوب جمعش می کرد تا تبدیل به خنده ای پر صدا نشود گفت: _نه با اون قابلمه ی سیاه شده ی زیر کابینتم ..... آخه لعنتی تو دلبری دیگه.... پس با کیم ؟ لبخندم جان گرفت انگار.... _اولین باره بهم میگی دلبر .... میدونستی؟! ناگهان سمتم هجوم آورد و مرا بین بازوانش گرفت و نگاهش را بین چشمان و لبانم تقسیم کرد. _شاید دیره واسه گفتن.... ولی بهتر از هرگز نگفتنشه.... تو دلبری.... خیلی هم دلبری .... فهمیدی دلبر جان. و بوسید مرا تا حالم را دگرگون کند به حال خوش عاشقی.... و بعد در حالی که برایم می خواند شروع کرد به کمک کردن در جمع و جور کردن وسایل.... به تو دلم خوشه دلبر جان چشات منو میکشه دلبر جان یه کاری کن منو آروم شم آره همین حالا وقتشه دلبر جان مث یه قصه شیرینی که داری ته ته دل من میشینی نگاتو برندار از چشمام آخه تو که داری حالمو میبینی ای دل تو مال خودم هی هی من میام فقط بگو کی دوس دارم ببینمت هی دلبر جان … کمک خوبی بود .... وسایل را که جمع کرد ، چای گذاشت و نشست روی میز چهارنفره وسط آشپزخانه و دستانش را به نشانه ی خستگی به دو طرف دراز کرد و گفت: _بزن باران.... بزن بوسه به دستانم .... بزن تا خستگی هامو .... با لبان تو بردارم.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀