eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از چیاکو3🌹
🍁🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸🍁🌸 🍁🌸🍁🌸 🌸🍁🌸 🍁🌸 🌸 چیاکو3🌹 دیگه واقعا خنده ام گرفته بود که گفتم: _فکر کنم من بیشتر خسته ام .... ناگهان فوری از روی صندلی برخاست و گفت: _پس من بزنم؟ متعجب پرسیدم: _چی رو؟! _بوسه رو.... تعجبم را که دید خندید. از خنده اش تنها لبخندی زدم که جدی جدی جلو آمد تا مرا ببوسد. تا آن روز اینگونه عاشقی کردن از او ندیده بودم. نمی دانم شاید قصد کرده بود واقعا زندگیمان را دستخوش ثانیه های پر التهاب عاشقی کند.... و عجب ماهرانه اینکار را بلد بود!!!! دو لیوان چای ریختم و رو به رویش نشستم.برای چند ثانیه هر دو سکوت کرده بودیم که ناگهان بی مقدمه گفت: _اوضاع شرکت خوب نیست باران.... برای کارم دعا کن.... _چیزی شده؟! _نه یه گرفتاری کوچیک مالیه.... _فقط همین ؟! نگاهش می گفت بیشتر از اینهاست اما به زبان گفت: _آره... فقط همین.... _باشه دعا می کنم.... _قربون دلبر جانم.... _چرا تو گرفتاری مالی شرکت اومدیم ویلا که خرج الکی کنیم؟! شوکه شد. _خب حال روحی تو مهمتر از شرکته آخه.... _من خوب بودم .... _چی؟!... خوب بودی ؟!....یادت رفته زدی همه چی رو شکستی و دستت رو زخمی کردی و بعدشم غمبرک زدی تو اتاق خواب!!!! نگاهم را به لیوان چایی ام دوختم که ادامه داد: _فدای سر دلبرم....باید حال دلبرم خوب باشه تا حال منم خوب بشه.... بذار دو روز حالمون عوض بشه بابا.... _رادمهر.... نگاهش دقیق در چشمانم نشست. _جانم.... _گرفتاریت ، فقط قضیه شرکته؟! _آره بابا.... _مطمئن باشم چیز دیگه ای نیست ؟! _مثلا چی؟! _چه می دونم...شراره باز سر و کله اش پیدا شده باشه مثلا.... خندید. _نه فقط شرکته.... خیالت تخت... شراره حالا حالاها آزاد نمیشه.... کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ _@@@@@@🌸 @hadis_eshghe 🌸@@@@@@_____________ 🍁_کانال حدیث عشق _🍁_____ 🎀🎀🎀🎀🎀🎀