#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_71
نگاهم روی قاب عکس مادر و پدر بود که خانم جان با آه غلیظی یادم آورد که این خانه تا همان چند هفته قبل، چگونه سیاهپوش بود.
_دلم تو این خونه میگیره... همه اش زل میزنم به قاب عکس ارجمند و نقره... چی میشد خدا جای اونا منو میبرد؟
واقعاً نمی خواستم به جواب این سوال فکر کنم. تازه یادم آمد که ماندن در خانه خانم جان چقدر حال دلم را خراب می کند و در عوض کنار آمدن با بهانههای دکتر بد اخلاق روستا، خیلی برایم راحتتر از دیدن هر لحظه ی خاطراتی بود، که مدام بر قلبم خراشی می کشید عمیق.
_خانم جان شما هم با من بیا بریم روستا... به خدا حالت عوض میشه... خیلی آب و هوای خوبی داره... چقدر مردمش خوب و مهربون هستن... تازه این هفته عروسی هم دعوت شدم... فکر کنم روحیت عوض بشه خدا خانم دلم دلم باید عوض بشه...
_از سن و سال من گذشته... افروز هم زنگ زد که برم پیششون ولی گفتم حوصله ندارم.
_ولی این روستا فرق داره... حال و هواش خیلی خوبه... به خدا اگه منم اینجا بودم الان کارم به بیمارستان کشیده بود، راستی ....
یاد گردوهای افتادم که گلنار به من داده بود. در کیفم را باز کردم و یک مشت گردوی تازه کنار پای خانم جان ریختم و گفتم :
_اینا هم دختر یکی از اهالی روستا بهم داده... باغ گردو دارند... گروهای این روستا خیلی خوشمزه است.
نگاه خانم جان روی سبزی پوست گردو ماند و من ادامه دادم :
_ حالا یه چند روزی بیا اگه حال و هوات عوض نشد برگرد... راستی از گلهای پیچک هم میخوام چند شاخه ببرم ببینم میتونم توی بهداری بکارم.
سر بلند کرد و نگاهش در چشمانم خیره شد.
شاید مستانه ی چند ماه قبل، خیلی با مستانه ی امروز فرق داشت که حتی خانم جان را هم مات و مبهوت خودش کرده بود!
کمکم خط نازک لبخند روی لبش دیده شد. که با شوق شروع کردم به تعریف کردم . از گلنار گفتم. از باغهای پر از گردو. از رودی که از وسط روستا رد میشد و صدای پر آبش طراوت خاصی به روستا میبخشید. از مهربانی اهالی روستا گفتن و کمی هم از بهانه گیری های دکتر.
خانم جان مشتاقانه گوش میداد که فکر کردم موفق شدم که بتوانم او را راضی کنم با من بیاید.
برای برگشت به روستا، کلی وسایل جمع کردم.
از دستپخت خانم جان گرفته تا پیاز و سیب زمینی. بستههای سبزی یخ زده ی خونه خانم جان. ادویه معطر قورمه سبزی و کمی هم از سوغات دست خود خانم جان، مثل مربای سیب، سیب خشک شده، آلوی خورشتی، ترشی سیب و غیره .