eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. با آنکه لحن صدای دکتر جدی بود اما پیمان حتی لحظه ای هم از او نترسید. صدای بلند خنده اش برخاست : _پس بگو تا یکی از همین خواهران محترم روستا رو برات خواستگاری کنم. دکتر سکوت کرد و آقا پیمان در حالی که به سمت سربالایی روستا، رو به سمت دکتر گام های بلندش را، عقب عقب بر می داشت، تا چشم در چشم دکتر حرف بزند، باز هم خندید: _ چی شد پس؟ سکوت دکتر، لحظه ای این فکر را در سرم انداخت که شاید دکتر به گلنار علاقه مند باشد و همین فکر در آن واحد به سر خانم جان هم زد : _بگو پسرم اگر خبری هست، من خودم برات خواستگاری میرم. دکترسکوت کرد باز. به بهداری روستا رسیده بودیم. خانم جان سمت اتاق من رفت. اما من ایستادم تا دکتر و پیمان هم رسیدند. دکتر طبق حدسم داشت با پیمان سر حرف هایش بحث میکرد که با دیدن من، باز سکوت کرد. آقا پیمان نگاهی به من انداخت و از این فرصت برای فرار استفاده کرد. _شبتون‌بخیر خانم پرستار... شبت بخیر دکترجون. و رفت داخل بهداری. من اما، همچنان مقابل دکتر ایستاده بودم. انگار خودش هم حدس زده بود که شاید با او حرفی داشته باشم. _ببخشید... میتونم یه چیزی بگم؟ عصبی بود اما نه از دست من. سرش را از من برگرداند و کلافه گفت : _ بفرمایید. _خواستم بگم که گلنار واقعاً دختر خوبیه... من توی همین دو هفته‌ای که اومدم روستا، متوجه ی این موضوع شدم. سرش را بلند کرد . نگاهش طوری توی صورتم خیره شد که لحظه ای فکر کردم تمام حدسم درست است و ادامه دادم: _ اگه شما بخواهید... من می تونم باهاش صحبت کنم و... ناگهان گره اخم نشسته میان ابروآنش چنان محکم شد که قبل از آنکه حرفی بزند، از یدن همان ابروان درهمش، لال شدم. _خانم تاج دار... میشه تو کاری که به شما مربوط نیست، دخالت نکنید... کی گفته من، به دختر مش کاظم علاقه‌مند هستم ؟ به تته پته افتادم که صدایش بالاتر رفت: _خب... من فکر کردم.... _شما اشتباه فکر کردید. فوری ببخشیدی گفتم و قبل از آنکه بیشتر سرم فریاد بزند، سمت اتاق ته حیاط بهداری رفتم. که تا یک گام از او فاصله گرفتم ، باز صدایم زد : _خانم تاج دار. سرم سمتش چرخید: _ بله... دستش را سمتم نشانه رفت : _ وقتی توی یه مهمونی، میون زن و مردهای توی یک مهمانی، پرده می کشند، یعنی کسی حق نداره اون طرف رو ببینه. هنوز متوجه منظورش نشده بودم که عصبی تر از قبل صدایش را به سختی مهار میکرد تا لااقل به خانوم جان نرسد، به گوش من بلند کرد : _خیلی زشت بود که از کنار پرده وسط باغ، قسمت مردانه را نگاه کردید... در شان شما نبود. هاج و واج نگاهش کردم. تازه آن لحظه یادم افتاد که همان یک نگاه گذرا چه عواقبی ایجاد کرده بود! همچنان خیره اش بودم که با قدم های بلند سمت بهداری رفت و مرا در حالت بهت و حیران وسط حیاط بهداری تنها گذاشت. آخرش هم نفهمیدم با قضیه خواستگاری از گلنار مشکل داشت یا با قضیه ی دید زدن من؟! به هر حال آن مهمانی به یادماندنی اینگونه تمام شد و فردای آن روز خانم جان، وسایلش را جمع کرد تا به خانه اش در فیروزکوه برگردد. قبل از رفتن، چشم در چشم دکتر بدون اطلاع من و بی مقدمه سفارش کرد: _ دکتر... جان شما و مستانه ی من... بهش زیاد کار ندید که مریض بشه... این دختر از خودش کم جونه... زیاد که رو پا وایسته، رگ سیاتیک پاهاش میگیره .