eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
ناچار شدم اعتراض کنم. _خانم جان! دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد. آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت : _خانم بزرگ... من شما رو میرسونم. _ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینی‌بوس روستا میرم. _خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار می‌کنم. کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه : _ والا به خدا... می‌ترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون. خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت : _ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه. من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود. همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد. نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد. _ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم. دکتر خنده زنان، متعجب پرسید : _من شصت سالمه!! صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست. _ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی. پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت . خانم جان سمتم چرخید : _مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همین‌جا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی. و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد: _ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه. از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد. خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت : _تشریف بیارید داخل... کارتون دارم. همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت. جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت : _ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!... باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم! _من فقط... نگذاشت حرفم را بزنم. _خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمی‌کنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .
ناچار شدم اعتراض کنم. _خانم جان! دکتر سر به زیر شده بود انگار و اصلا فریادهای شب قبل را از یاد برده بود. چشمی گفت و سر اطاعت خم کرد. آقا پیمان هم همان لحظه وارد اتاق دکتر شد و گفت : _خانم بزرگ... من شما رو میرسونم. _ممنونم پسرم، من مزاحمت نمیشم... با مینی‌بوس روستا میرم. _خانم بزرگ!... من خودم دارم از دست این هیولا فرار می‌کنم. کلمه هیولا را وقتی گفت که با دستش به دکتر اشاره کرد. که خانم جان تک خنده ای سر داد و آقا پیمان ادامه : _ والا به خدا... می‌ترسم بمونم و به ظهر نرسیده، یکی از دخترهای ترشیده روستا رو ببنده به ریشمون. خانم جان دستی در هوا تکان داد و گفت : _ خوبه حالا خودت همه کم ترشیده نیستی!... پسر جان دلت هم بخواد که یکی از دخترهای این روستا بهت بله بگه. من مانده بودم منظورشان از دختر های روستا دقیقا کدام دختر ها هست؟!... آخر گلنار تنها دختر مجرد روستا بود و جز او دختر دیگری در روستا نبود. همین فکر مرا به خنده وا داشت که متاسفانه این خنده جور دیگری برداشت شد. نگاه هر سه ی آنها سمت من چرخید و تنها آقا پیمان بود که کمی از من دلخور شد. _ حق داری خانم پرستار... ولی نگاه به این موهای سفید من نکن... به خدا سنی ندارم، از دکتر شصت سالمون، جوون ترم. دکتر خنده زنان، متعجب پرسید : _من شصت سالمه!! صدای خنده بلند خانم جان هم برخاست. _ آستین بالا بزن دکتر.... ببین شبیه ۶۰ سال ها شدی. پیمان چشمکی حواله دکتر کرد و ساک خانم جان را برداشت . خانم جان سمتم چرخید : _مستانه جان دیگه سفارش نکنم... مراقب خودت باش... آخر هفته هم نمیخواد این همه راه بیای پیش من... من شاید برم یه ماهی پیش افروز بمونم... تو هم همین‌جا باش... حال و هوای این روستا آدم مرده رو زنده میکنه... خوبه که اینجا بمونی. و بعد آهسته تر از قبل ادامه داد: _ البته اگر دکتر بداخلاق نباشه. از این کنایه بی رودربایستی خانم جان خندیدم. سرم را از نگاه دکتر پایین انداختم تا خنده ام را بپوشانم و قطعا با تیز بینی متوجه شد. خانم جان را بدرقه کردم. من و دکتر کنار در بهداری ایستادیم تا ماشین آقا پیمان حرکت کرد به سمت فیروزکوه و هم اینکه ماشین آقا پیمان از دیدمان دور شده، دکتر با جدیت گفت : _تشریف بیارید داخل... کارتون دارم. همین جمله ی ساده خودش نشان از یک سوتفاهم داشت. این را حسم میگفت. جلوتر از من به اتاقش رفت و من با تأمل پشت سرش. همین که وارد اتاقش شدم بی مقدمه گفت : _ واسه چی در گوش خانم بزرگ، پچ پچ می کردید و می خندید؟... اینکه پیمان به من گفت ۶۰ سالمه، اینقدر جالب بود؟!... باورم نمی شد که داشتم برای شوخی رفیقش بازخواست می شدم! _من فقط... نگذاشت حرفم را بزنم. _خانم تاجدار... من توی این بهداری وقت نمی‌کنم که آداب معاشرت هم به شما یاد بدهم... لطفاً خودتون یاد بگیرید .