#رمان_آنلاین
#مثل_پیچک
#پارت_96
مثل آدمهای برق گرفته و وسط اتاق خشکم زده بود که بیبی آهسته به بازویم زد :
_ برو دیگه.
سرم سمت بیبی چرخید. اضطراب نگاه بی بی بیشتر از نگاه من بود. آهسته لب زدم :
_نمیتونم به خدا.
سرش را کشید تا کنار گوشم :
_ کمکت می کنم مستانه.
و چشمان نگران رقیه خانوم سمتم آمد. با نگاهش التماس میکرد، اما بی صدا و داشت با زبانش دخترش را امیدوار.
ناچار گفتم :
_ باید کیف و لوازمم را بیارم .
به همین بهانه، از اتاق بیرون زدم. آقا طاهر و مش کاظم روی ایوان ایستاده بودند و صحبت می کردند که با خروج من، نگاه هر سه سمت من چرخید. با خجالت سرافکنده گفتم :
_ ببخشید دکتر... میشه چند لحظه تشریف بیارید .
دکتر از جمع آندو جدا شد و همراه کیفی که با دو دست گرفته بود، مقابلم ایستاد. نگاهش روی صورتم بود. برخلاف همه ی روزهای قبل ، که همیشه سرش را از نگاه به من پایین می گرفت، این بار توی صورتم زل زده بود که خجالت زده و سر به زیر گفتم :
_باور کنید به خدا... من نمیتونم...
نگفته تمام حرف هایم را خواند :
_ خوب گوش کن ببین چی میگم... تمام راهها بسته شده... مش کاظم رو می خواهیم با موتور بفرستیم بلکه بتونه تا یکی از روستاهای اطراف بره، یه قابله بیاره... اما تا اون موقع باید تو هم یه کاری کرده باشی... شاید مش کاظم موفق نشد.
سرم بالا آمد. با آن همه جدیتی که روی صورتش بود، اما نگرانی چشمانش با نگرانی چشمان من، شباهتی عجیب داشت.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد کیف میان دستش را سمتم گرفت :
_بیا... هرچی لازم داشته باشی، داره... اول فشارش رو بگیر... فشار مادر خیلی مهمه... بعدش هم سعی کن بهش روحیه بدی... الان اون، حال و روحیهاش، از من و تو، بدتره... اگه بخوای اینجوری با این نگاه پریشون، بالای سرش بشینی، مطمئن باش، مرگ رو جلوی چشماش میبینه.
آهی کشیدم و کیف را از او گرفتم و به اجبار چشمی گفتم و وارد خانه شدم.
اول فشار میمنت خانم را گرفتم. کمی فشارش پایین بود. دستور یه شربت شیرین به بیبی دادم و در کسری از ثانیه، بی بی با شربت گلاب و نسترن از راه رسید.
بعد دست میمنت را در دست گرفت و به او امید داد:
_نگران نباش... همه دارند تلاش میکنند که تو و بچه ات امشب رو به سلامت به صبح برسونید.
و من اینبار با لبخندی که خوب نقابی بود برای درون مضطربم گفتم :
_نفس عمیق بکش... نفس عمیق خودش درد رو کم میکنه... چون اکسیژن بیشتری به بدنت میرسونه... اگر کمردرد داری، میتونم کمرت رو برات ماساژ بدم.
با درد، سری تکان داد و میان نفس های عمیقی که می کشید گفت :
_خیلی درد دارم.
همراه رقیه خانوم او را روی تشک نشاندیم و من با تمام توانی که در دستان لرزانم بود، شروع کردم به ماساژ دادن کمرش.
بیشتر از درد زایمان، نگرانی و اضطراب سراغش آمده بود. چرا که بعد از گذشت چند دقیقه حالش بهتر شد و همین لبخند رضایت بی بی و رقیه خانم را به لبانشان نشاند و من در حالی که مدام ذکر می گفتم و در دلم از خدا کمک میخواستم کمر میمنت خانم را با دستان سرد و بی حسم آنقدر ماساژ دادم که درد کمرش کمتر شد .