eitaa logo
🌱 حـــديثــــ‌ عـــشـــق (رمان)
6.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
❤ #حـــديثـــ‌عــشــقِ تــو دیــوانــه کـــرده عــالــم را... 🌿 رمان آنلاین #چیاکو_از_خانم_یگانه تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
اما انگار قرار نبود، آن شب به صبح برسد. انگار قرار بود آنشب حتی از شب یلدا هم بلندتر باشد. درد زایمان هر نیم ساعت به نیم ساعت شدیدتر می شد و من همچنان داشتم تنها با ماساژ و گفتن ذکر روحیه ی باخته ام را تقویت می کردم. حال بدی داشتم. می دانستم یا دارم سکته می کنم از ترس یا مرگ را تجربه. ناچار بعد از دو ساعت حوالی ساعت ۱۱ شب از اتاق، با خستگی بیرون زدم. بغضم گرفته بود. تلاش های من در روند زایمان انگار اثری نداشت. ناامید و مایوس از خانه بیرون زدم. در حیاط خانه علی‌رغم هوای سرد زمستانی، آقاطاهر و دکتر کنار آتشی که روی یک منقل، به پا کرده بودند ، ایستاده بودند. از پله های کاهگلی پایین رفتم و نگاه هر دو باز با اضطراب مرا هدف گرفت . دکتر جلو آمد و من روی پله آخر حیاط سقوط کردم و اشکانم سرازیر شد. نگاه تند دکتر روی صورتم بود که بی توجه به آن همه عصبانیتی که در چهره اش می‌دیدم، از نگاهش فرار کردم و گفتم : _ بابا نمیتونم به خدا... این کار من نیست. سرش را خم کرد و با حرص توی صورتم گفت : _ نمی تونم نداریم... الان که وقت این حرف‌ها نیست... وضعیت همینه... باید بگی میتونم و خدا هم کمکت میکنه. باز زدم زیر گریه. _آخه من نمیتونم... سرم را بلند کردم و با همان چشمان پر اشک خیره اش شدم. با آنکه ته نگاهش به چشم خودم میدیدم که حق را به من می دهد، اما در ظاهر باز اخم کرد و با جدیت گفت : _مش کاظم بیچاره هم میتونست بگه من نمیتونم و خودش رو راحت کنه، اما با یه موتور راه افتاد و رفت... مگه میتونه با یه موتور،. توی این هوا، خودشو به روستای اطراف برسونه؟!... اما با این حال در این هوای پر از مه و برفی، تمام تلاششو کرد، که فردا نگه دست روی دست گذاشتیم و نتونستیم کاری بکنیم.... جونش رو گرفت کف دستش تا بلکه اتفاقی نیفته... که فردا همه پشیمون بشیم. بینی ام را محکم بالا کشیدم که صدای بلند یا الله ی از کنار در ورودی خانه شنیده شد. در روی پاشنه چرخید. آقا پیمان بود! که همراه گلنار وارد حیاط شدند. گلنار بی معطلی سمتم دوید و در حالیکه کنارم روی پله می نشست، شانه هایم را مالش داد . _چی شد مستانه؟ حرفی نزدم. حتماً خودش می توانست از حال و روزم بفهمد. نگاهم سمت دکتر و پیمان رفت و در دل دعا دعا میکردم بلکه آقا پیمان بتواند کاری کند که انگار همان لحظه خدا دعایم را شنید. آقا پیمان نگاهی به من انداخت و مصمم گفت : _گریه نکن خانم پرستار... همین الان با ماشینم راه می‌افتم میرم ببینم میتونم تا روستاهای اطراف برم. دکتر بلند اعتراض کرد : _تو مگه قابله می شناسی که با این همه اعتماد به نفس حرف میزنی ‌؟ گلنار فوری گفت : _من می‌شناسم... مشهدی ساره... چند باری اومد دیدن بی بی... خودش از خاطراتش می‌گفت که تا همین چند سال پیش حتی، قابله ی روستای بالا دست بوده .