#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۰۶
_بگو دیگه
_ببخشید الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود ... عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد کردن نسترن رو می گفته برای مامان ... منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و اخلاقش میگه خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه !
چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره !
_من بعدا به حساب تو می رسم ساناز !
_غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه
راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم !
جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم
مثل همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند
همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام !
اما اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه !
تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم ... عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم
مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد
توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود ....
همین که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم ، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود ...
با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند
_با اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین این دوتا خونده بشه که اگر
خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند
ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته
فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن ... بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی
مادرجون گفت :
_والا بدم نیست ، چه ایرادی داره ... منم موافقم
اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره !
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۰
یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود !
_سلام
_سلام خسته نباشید
_ممنون ، تو که حاضری !
_آره چطور مگه ؟
_احسان گفت هنوز خوابی !
صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم ...
_تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو
_کی خونست ؟
_مامان و احسان
مامان اومد و با هم سلام علیک کردن ... بهش گفتم
_احسان کو ؟
_دنبال منی ؟
داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم :
_تو چجوری تو یک دقیقه سرتُ شستی !؟
_مگه همه مثل تو هستند که از ساعت ۸ تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون !
مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت :
_الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر
دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت :
_نگاه کن حسام ، دقیقا ۱۰ سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه ۲۰ سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه !
کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم :
_بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟
با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت :
-ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته
_مسخره !
بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید ...
احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون
تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم !
_اینو چیکارش کنم ؟
_چی رو ؟
_الویه است میخوری ؟
_خودت چرا نخوردی ؟
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۳
انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت :
_تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟
خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من!
حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد :
_آره من واقعا عاشق شدم .... واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه !
من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان ...
_مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟
اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه !
_پس حدسم درست بود !
برات متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ، یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری !
اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم ... همه حسم بهش احترامه !
چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا ...
شک کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم
خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود !
چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم !
می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم .... و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر !
وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت
با بهت گفت :
_داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی !
تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و
گفت :
_من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه !
با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد :
_کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟
پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی ...
لیاقت نداشتی
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۱۷
چی بهتر از این که شر یه مزاحم کم شد و تکلیفش معلوم شد !!
همونجوری که حسام گناه گذشته من رو نادیده گرفت ، منم گناه نکرده حسام رو ندید گرفتم و همونجا تصمیم
گرفتم اصلا اسمی از دختری که حتی اسمش رو هم نشنیدم نبرم !
بعد از ناهار و یه گردش خوب ، دیگه خیلی خسته شده بودم ، خودم پیشنهاد برگشتن دادم
وقتی نشستیم توی ماشین حسام گفت :
_الهام
_بله ؟
_من بابت رفتارم توی پارک معذرت می خوام باور کن دست خودم نبود
فهمیدم چرا این حرفُ می زنه ... بهش گفتم :
_حسام تو از چی ناراحتی ؟
با شرم گفت :
_خوب ما تازه محرم شدیم ، نباید به خودم اجازه می دادم که ...
دلم نمی خواست بخاطر دوست داشتن پیش خودش محکوم بشه ، نذاشتم حرفش رو تموم کنه
_اون صیغه که بین ما خونده شد چه معنی ای میده ؟
_محرمیت !
_خوب؟
_ می دونی ، شاید تا هفته پیش فکر می کردم که می تونم تو عشق خیلی صبور باشم اما انگار اشتباه می کردم
حالا که می دونم عشقم شده همه چیزم و هیچ گناهی در کار نیست ، سخته کم نیارم
لبخند پر از خجالتی زدم و سکوت کردم ، خندید و بعد از چند لحظه گفت :
_راستی یادته اون روزی که چادر سرت کردی بهت چی گفتم ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
_آره تقریبا ، فکر کنم گفتی خوشحالی که یه تصمیم خوب گرفتم
_به جز اون
_نمی دونم ، یادم نمیاد !
_گفتم که یه جایزه پیش من داری ، یادت اومد ؟
_ اِ ! آره راست میگی همینو گفتی ولی جایزه ندادی
خندید و از تو داشبورد یه چیز خیلی آشنا در آورد و گرفت طرفم
_اینم جایزه فرشته زمینی خودم
بدون اینکه بگیرم با شیطنت گفتم :
_این فرشته کیه که اسمش شده ورد زبونت !؟
_تویی دیگه
_من اسم دارم خودم ، اسمم الهامِ
❣ @Mattla_eshgh
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۲۲۱
_دیگه بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 2 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون نمی دیدت الان جنابعالی با
سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری
برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم !
حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا ...اصلا نمیگی من هوس کنم ؟
_الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود
بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد !
_تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟
_بگم غلط کردم خوبه ؟
_نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟
_نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم
_سانــــاز !
_تو رو خدا
_خوب شما برید ما هم میریم خونه
_خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما !
_خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم
_وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام
_آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه
چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم :
_چی شد پس ؟
_هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره !
خندیدم و زدم تو سرش ....
_بیا بریم تا شب نشده
بوسم کرد و گفت :
_قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم
_باشه
تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون
_الهام !؟
برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند
_چیه ؟
از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت :
_یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم
خندم گرفت ... سرمُ تکون دادم و گفتم :
❣ @Mattla_eshgh